#شروع_از_پایان_پارت_122
یه لبخند تحویلم داد و گفت :
_ چرا اینقدر میترسی دختر جون.......لازم نیست چیزی رو از من قایم کنی.......بیا سوار شو، من میرسونمت محل کارش تا کارت راه بیوفته......
_ نه من مزاحم شما نمیشم......
اما اونقدر اصرار داشت منو برسونه که بالاخره مجبور شدم سوار شم ، تو راه تا میتونست ازم سوال جواب کرد ، مامانت کیه؟ بابات کیه؟ چیکاره ن؟ کجا میشینین؟ چند سالته؟ درس میخونی؟میخوای چه رشته ای بخونی؟ نظرت درباره ی پزشکی چیه؟........وقتی رسیدیم جلوی بیمارستان یه نفس راحت کشیدم.............اما به محض اینکه پیاده شدم دوباره نفس تو سینه م حبس شد ..........اگه بهزاد بگه منو نمیشناسه چی ؟........مثل یه بچه ی حرف گوش کن پشت سر مادر بهزاد راه افتادم.......وقتی به ایستگاه پرستاری رسیدیم ایستاد و بعد از خوش وبش کردن با خانومی که اونجا ایستاده بود سراغ دکتر همایون فر و گرفت ، برام جالب بود که اون خانوم پرسید دکتر همایون فر بزرگ یا کوچیک ؟......... مگه این بیمارستان چند تا دکتر همایون فر داشت؟..........با صدا کردنم توسط خانوم همایونفر به خودم اومدم و دوباره باهاش همراه شدم ، درحالیکه داشتیم به سمت انتها ی سالن میرفتیم متوجه شدم مرد مسن و جذابی که از رو به رو میاد داره بهمون لبخند میزنه ،وقتی به هم رسیدیم مادر بهزاد با خوشرویی بهش گفت :
_ سلام محمدرضا جان ، خسته نباشی.........این دختر خانوم با بهزاد کار داشت، آوردمش اینجا که بهزاد و ببینه ، ظاهرا تو اتاق عمله.......
وای خدای من ..........این باباش بود ، کپی عکسش بود،
_ سلام عزیزم ، فکر کنم جراحیش هنوز یک ساعتی کار داشته باشه..........سلام دخترم.......
در حالیکه سرم و تا آخرین حد ممکن پایین برده بودم جواب دادم :
_ سلام........ببخشید من مزاحمتون شدم، بهتره من برم........یه وقت دیگه میام.........
_ چرا دخترم ؟..........تا وقتی بهزاد کارش تموم شه ما میریم بوفه یه قهوه میخوریم ..........بهزاد و پیج میکنم که هر وقت جراحیش تموم شد بیاد اونجا......
چقدر پدر و مادرش خونگرم و مهربون بودن........ولی حتی مهربونیای اونا هم نمیتونست منو آروم کنه چون لحظه به لحظه استرسم بیشتر میشد ، جوری که وقتی پدرش بعد از نگاه کردن به پیجرش گفت بهزاد 10 دقیقه دیگه میاد نتونستم جلوی سرازیر شدن اشکام و بگیرم ، مادرش با تعجب بهم نگاه کرد ودستمو گرفت :
romangram.com | @romangram_com