#شروع_از_پایان_پارت_118

_ ببینم دیشب کجا بودی؟.........هان؟.......

سرمو انداختم پایین و سعی کردم به مغزم فشار بیارم ،

_ دیشب؟........نمیدونم.......فکر کنم پاریس.......

نگاهشو ازمن گرفت و به عمو کامران دوخت و با صدای بلند زد زیر گریه :

_ میبینی؟........دیوونه شده.......

تازه متوجه حضور عمو کامران تو اتاق شدم ،چند لجظه نگاهم روش ثابت موند و یک دفعه همه چیز مثل برق از جلو چشمام گذشت ، ...........مامان و عمو کامران که با هم گرم گرفته بودن!........عصبانیت و ناراحتی من!.......شیشه ی رنگی ای که تو زیر زمین میخواستم باهاش خودمو بکشم!...........وبعد از اون مامان که مرده بود !......... مرده های دیگه !.......آرش !........بهزاد!......همه ی کسای دیگه ای که زنده مونده بودن ! ..........پاریس !........مهمونی !.......من و بهزاد !...........و دوباره زیر زمین !.........

با وحشت به مامان خیره شدم ،

_ مامان امروز چندمه؟.......

_ امروز ؟.......هیجدهم.......

_ چه ماهی؟.........

در حالی که از قیافه ش مشخص بود دوباره میخواد گریه کنه جواب داد :

romangram.com | @romangram_com