#شروع_از_پایان_پارت_119
_ هجدهم تیر دیگه عزیزم...........فکر کنم بهتره بخوابی دخترم ، من میرم دکتر و خبر کنم ............باید تو رو ببینه........
سرم و انداختم پایین و زیر لب زمزمه کردم :
_ اما الان باید آبان باشه........
من خواب ندیده بودم ، من پنج ماه تموم با بهزاد و ارش زندگی کرده بودم ، مطمئنم........باید پیداشون کنم..............ولی میترسم ، اگه منو نشناسن چی؟........اگه همش خواب و خیال باشه چی؟..............
تا دو روز از تخت بیرون نیومدم ، دکتر معتقد بود حالم خوبه و میتونم بیام بیرون ، اما ترجیح میدادم همونجا بمونم..........از روبرو شدن با حقیقت وحشت داشتم ، میترسیدم بهزاد و ببینم و اون باهام مثل یه غریبه رفتار کنه .........هر بار که صدای زنگ در به گوشم میخورد هیجان زده میشدم ، منتظر بودم بهزاد اومده باشه دنبالم ، اما همه اومده بودن جز اون..........مادرم همه رو خبر کرده بود که حالم خوش نیست و تقریبا تمام فامیل اومده بودن عیادتم ، همه ی اونایی که با دستای خودم آتیش زده بودم ، از دیدن تک تکشون ذوق میکردم ، و جوری بهشون نگاه میکردم انگار که یه معجزه در مقابل چشمام در حال شکل گرفتنه.........
با گفتن اینکه اون شب توی زیر زمین خوابم برده تونسته بودم تا حدی مامان و قانع کنم ، حالا اون هم اصرار داشت که از تخت بیرون بیام ، اما من مخالفت میکردم........از کارای خودم حرصم گرفته بود،مگه این همون چیزی نبود که میخواستم؟ مگه بارها و بارها از خدا نخواسته بودم مادرم و بهم برگردونه تا گذشته رو جبران کنم؟.........پس الان چم شده بود؟........مطمئنا بدون بهزاد و آرش هیچکدوم از اینا رو نمیخواستم ........... بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتره از تخت بیام بیرون ، چون هر چه بیشتر اونجا بمونم بیشتر به این افکار که اوج ناشکری یه آدم و میرسوند اجازه ی جولان میدادم.........نباید از چیزی که یه روزی خودم آرزوشو داشتم ناراضی باشم ، و مهمتر از اون باید توان رویارویی با حقیقت و داشته باشم .........تصمیم گرفتم برم سراغ بهزاد ، البته اگه واقعا بهزادی تو دنیای واقعی وجود داشته باشه و همچین شخصیتی ساخته و پرداخته ی توهمات ذهنی من نبوده باشه...........
مامانم صبح زود رفته بود سر کار و نیازی به اجازه گرفتن از اون نبود ، به گذاشتن یه یادداشت براش بسنده کردم و از خونه خارج شدم ، سعی کرده بودم به بهترین نحو خودمو درست کنم ، دوست داشتم به نظر بهزاد از همیشه زیباتر بیام.........یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی بهزاد و بهش دادم ، خیابونا مثل قبل شلوغ و پر رفت وآمد و پر از دود و سر و صدای بوق و ماشینا بود ، ترافیک و هوای آلوده ی تهران هنوز سر جاش بود........تکون نخورده بود ، مثل آدمایی که سالها از تمدن دور مونده باشن با دهن باز به خیابون زل زده بودم ، هر چی به خیابونای خونه ی بهزاد نزدیک تر میشدیم بیشتر استرس میگرفتم..........میترسیدم حتی اون خونه هم سر جاش نباشه ، اما وقتی رسیدیم از این که میدیدم خونه همونجوری که انتظارشو داشتم اونجاست نور امیدی تو دلم روشن شد ، من چطوری میتونستم این خونه رو تو خواب با آدرس دقیقش دیده باشم ، قطعا این میتونست یه نشونه باشه که بهزادی هم توی خونه هست ، نمیدونستم بهزاد کی از خونه بیرون میاد یا کی به خونه برمیگرده ، چون احتمالا الان باید سر کار می بود ، برای همین تاکسی رو مرخص کردم و خودم به دیوار روبروی در حیاط تکیه دادم ومنتظر موندم ، چقدر از این خونه خاطره داشتم........غرق یادآوری خاطراتم توی اون خونه بودم و زمان و یادم رفته بود که متوجه شدم یه خانوم تقریبا مسن خیلی شیک از یه ماشین لوکس پیاده شد و کلید و انداخت تو در حیاط ، یه لحظه خیلی ترسیدم .........بهزاد که تنها زندگی میکرد ، پس این خانوم کی بود ؟ نکنه اینجا خونه ی اون باشه؟........ولی شاید مادرش بوده باشه ، کاش میرفتم و از نزدیک میدیدمش ......چون من مادرش و تو عکس دیده بودم و میتونستم بشناسمش ، اینقدر همونجا منتظر موندم تا اون خانوم دوباره اومد بیرون ، اینبار به خودم یه کم جرات دادم و رفتم جلو ،
_ ببخشید خانوم........
اوه خدای من ، خودش بود........مادر بهزاد بود ، سعی کردم به رفتارم مسلط باشم ،
_ سلام ، حالتون خوبه ؟......
romangram.com | @romangram_com