#شروع_از_پایان_پارت_115
سریع و کوتاه لبمو بوسید و سعی کرد با لبخند آرومم کنه ،
_ از چی عزیزم ؟
_ نمیدونم از چی.......نمیخوام فکر کنم از چی........
منو تو آغوشش فشرد و زیر لب زمزمه کرد:
_ چیزی وجود نداره که ازش بترسی.........من اینجام ، بخواب عزیزم........
حرفهای قشنگش مثل لالایی خواب و مهمون چشمام کرد و تمام سعیم برای نخوابیدن بی نتیجه موند..........
با احساس کمردرد و استخون درد از خواب بیدار شدم ، با لبخند غلت زدم تا بهزاد و ببینم ولی با چیزی مواجه شدم که نزدیک بود قلبم و از کار بندازه ، با وحشت از جام بلند شدم و به دور و برم خیره شدم ...........چطور امکان داشت........من تو زیر زمین تاریک و نمناک خونمون چیکار میکردم ؟؟؟..........
تا چند لحظه تو همون حالت موندم و با چشمای گرد شده به روبروم خیره شدم ، نمیتونست خواب باشه...........من مطمئنم که خواب نبوده ، بی اراده زیر لب نالیدم :
_ بهزاد !.......
از جام بلند شدم و با قدمهای لرزان خودمو به بالای پله ها رسوندم ، به ساختمون نگاه کردم ، اما توان حرکت نداشتم ، اونقدر همونجا وسط حیاط ایستادم و با چشمای خیس به در ساختمون زل زدم تا اینکه باز شد.............یه لحظه یه تکون شدید خوردم و با دقت بیشتری خیره شدم تا مطمئن باشم کسی که از در بیرون میاد و حتما خواهم دید..........مادرم در حالیکه با موبایلش حرف میزد از ساختمون خارج شد :
romangram.com | @romangram_com