#شروع_از_پایان_پارت_113


با این وجود ملایمتر از قبل کارش و ادامه داد ، غرق دنیای خودمون بودیم و هیچ توجهی به محیط اطراف نداشتیم ،حالا من هم با کمال میل همراهیش میکردم ، دوست داشتم این لحظات حالا حالا ها ادامه داشته باشه ولی با صدای باز شدن در بهزاد از روم بلند شد و سریع خودشو مرتب کرد ، دست منو کشید تا من هم بلند شم ..........اما یه کم دیر بود چون مریم و ژان پل با چشمای گرد شده داشتن ما رو نگاه میکردن ، بهزاد زودتر از من خودشو جمع و جور کرد و با تک سرفه ای رو به مریم گفت :

_ اگه ممکنه حواستون به آرش باشه که یه وقت بیدار شد از تاریکی نترسه........

و با حرکت سر از من خواست به دنبالش حرکت کنم ، در حالیکه سرمو تا آخرین حد ممکن پایین گرفته بودم پشت سرش راه افتادم ، چند لحظه ای نگذشته بود که مریم از پشت سر صدام کرد ، با استفهام به طرفش برگشتم که خودشو انداخت تو بغلم و در حالیکه گریه میکرد گفت :

_ نمیدونی چقدر برات خوشحالم ، من میدونستم تو دختر عاقلی هستی و به این راحتی بهزاد و از دست نمیدی........اون خیلی برات خوبه ، تو بهش احتیاج داری ، ما همه احتیاج داریم که تو این شرایط به یکی تکیه کنیم........

و در حالیکه ازم جدا میشد مهربانانه ادامه داد :

_ مواظب خودت باش.......

از خجالت گونه هام داشت آتیش میگرفت ، یه لبخند بهش زدم و از آپارتمان خارج شدم .........خبری از بهزاد نبود ولی در آپارتمانش باز بود ، به طرف اتاق خواب حرکت کردم ، رو تخت دراز کشیده بود و یه دستشو زیر سرش گذاشته بود ، به محض دیدن من لبخند زد......... وقتی دید هیچی نمیگم و همینجور نگاهش میکنم گفت :

_ بیا دیگه.......

_ اممممم...........راستش فکر کنم بهتره من برم سر جای خودم بخوابم........فردا صبح همدیگه رو میبینیم.......

قبل از اینکه حرکتی ازم سر بزنه خودشو بهم رسوند ،


romangram.com | @romangram_com