#شروع_از_پایان_پارت_105


دیگه منتظر نموندم تا ادامه بده ، خودمو به اتاق رسوندم ، باید یه جوری بی محلیشو جبران میکردم ، تصمیم گرفتم برای شب جوری خودمو درست کنم که نتونه بی تفاوت از کنارم رد بشه ، اونوقت من بهش بی محلی میکردم و انتقاممو میگرفتم.........با این فکر یه کم آروم شدم .........خودم هم تکلیف خودمو نمیدونستم،بالاخره میخواستم بهم توجه کنه یا نه؟..........

مهمونی توی نزدیکترین سالن به آپارتمان ها بود ، توی طبقه ی بالاش چند تا اتاق خواب بود که به محض رسیدن آرش و توی یکی از همون اتاقا خوابوندم ، وقتی مطمئن شدم که خوابش برده از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم ، سالن شلوغ شده بود ، سنگینی نگاه خیلیا رو احساس میکردم ولی من فقط دنبال یه نگاه خاص میگشتم ، دوست داشتم نگاه بهزاد و وقتی محو تماشای منه غافلگیر کنم .......... اما موفق به پیدا کردنش نشدم ، به نظر میرسید هنوز نیومده باشه ، موسیقی ملایمی نواخته میشد و تک و توک در حال رقصیدن بودن ، مریم از وقتی اومده بود با ژان پل گوشه ای نشسته بودن و در حال پچ پچ و بگو بخند بودن ، انگار اومده بودن یه مهمونی دو نفره ، رفتم روی یه کاناپه گوشه ی سالن نشستم ، جین هم همراهیم کرد اما دقایقی بعد که بهش پیشنهاد رقص شد از جاش بلند شد ، ولی من تمام پیشنهادات و رد میکردم ...........بالاخره چشمم چیزی رو که دنبالش میگشت پیدا کرد ، بهزاد و دیدم که اونطرف سالن در حالیکه لیوان مشروبی دستشه با یه دختر در حال بگو بخنده ......... دختره رو میشناختم ، دختر لوند و قشنگی بود اما تا بحال به ذهنم نرسیده بود که بتونه توجه بهزاد و به خودش جلب کنه ،.........حالا معنی بی توجهی امروزشو میفهمیدم، از جای دیگه ای تامین شده بود ، پس دیگه نیازی نبود بخواد التماس منو بکنه.............در حین حرف زدن یه بار نگاهش به من افتاد اما بدون اینکه لحظه ای توجه ش جلب بشه نگاهش و ازم گرفت و به حرف زدن ادامه داد.........احساس بدی داشتم ، حتی به اندازه ی دخترای دیگه هم براش اهمیت نداشتم که بخواد یه لحظه نگاهم کنه...........نه تنها موفق به انتقام نشده بودم ، از قبل هم سرخورده تر شده بودم ............غرق افکار پریشان خودم بودم که جیمز اومد کنارم نشست و شروع کرد به گفتن چرت و پرت ، بدون اینکه توجهی به حرفاش بکنم به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودم و صدای جیمز مثل وز وز مزاحمی کنار گوشم بود چون حتی یه کلمه ازش و متوجه نمیشدم.............اما با شنیدن اسم بهزاد وسط حرفاش ناخودآگاه به سمتش چرخیدم :

_ چی گفتی ؟.........

با تعجب بهم خیره شد و گفت :

_ گفتم نکنه از اینکه بهزاد دوست دختر جدید پیدا کرده ناراحتی که اینجا نشستی و حواست به هیچ کس نیست؟...........

و ابروهاشو بالا داد و با یه لبخند تمسخر آلود بهم خیره شد ، بدون اینکه جوابشو بدم سرمو انداختم پایین ،

_ اوه خدای من..........حقیقت داره؟

_ ...........

_ تو چه طور میتونی عاشق یه آدم خشک و بی احساس مثل بهزاد بشی؟.........اون لیاقت تو رو نداره........

بقیه ی حرفاشو نمیشنیدم ، سرمو بالا گرفتم و به سمتی که بهزاد ایستاده بود نگاه کردم ، احساس کردم داره با خشم به سمت ما نگاه میکنه ..............اما اشتباه میکردم چون به محض اینکه نگاه منو دید دستشو گذاشت پشت کمر دوست دختر جدیدش چیزی در گوشش گفت که دختره با صدای بلند زد زیر خنده ...........احساس میکردم میخوام بالا بیارم ، به سمت در سالن به راه افتادم و از جیمز که پشت سرم راه افتاده بود خواستم تنهام بذاره ، توی هوای تازه کمی حالم جا اومد..........خواستم برم یه گوشه بشینم که پسری از پشت سر گفت :


romangram.com | @romangram_com