#شروع_از_پایان_پارت_103
_ من حرفی باهات ندارم آقای دکتر......
_ پس عمه م بود که دیشب منو بوسید؟
_ اون بوسه سفارش برنارد بود تا تو جراحی حواست درگیر من نباشه،البته من که میدونم فکرت مشغول من نبوده ،ولی نمیتونستم روی برنارد و زمین بندازم........چیزی بین ما عوض نشده........
_ درو باز کن .......
_ چیزی بین ما عوض نشده ...........هنوزم تو قصد داری منو اغفال کنی .........تنها چیزی که عوض شده اینه که من دیگه اون کیانای احمق قبل نیستم.........
جمله های آخر و داشتم با فریاد میگفتم ، بلند تر از قبل ادامه دادم :
_ دست از سرم بردار..........
تمام اونروز پامو از خونه بیرون نذاشتم ، دوست نداشتم دوباره ببینمش .......اما نه ، این جمله اشتباهه......دروغ چرا؟...........البته که دوست داشتم ببینمش ، من به دیدنش عادت کرده بودم، حتی به آغوشش و نوازش هاش......جرات نداشتم بگم عاشقش شدم، فقط عادت بود........بنابراین البته که دوست داشتم ببینمش ..........چیزی که دوست نداشتم این بود که اون به چشم غذا بهم نگاه کنه ، به چشم یه جسم ........اگه درهای مغزم و می بستم و به قلبم اجازه ی جولان میدادم الان یقینا جایی جز آغوشش نمیتونستم باشم ..........ولی نمیتونستم همچین حماقتی بکنم........چون شعور داشتم......... و میدونستم کسی که از این رابطه ضربه میخوره منم ، چون کسی که احساساتش داره به بازی گرفته میشه منم........
توی مدتی که من خودمو توی اتاقم حبس کرده بودم آرش برای اینکه حوصله ش سر نره هر روز با جین میرفت بیرون ، البته به پیشنهاد جین ، هر روز کلمه های جدید انگلیسی یاد میگرفت و موقع برگشت با شوق و ذوق برام تکرارشون میکرد ، خوشحال بودم که این بار انزوای من باعث نشده که اون هم افسرده بشه ، خودم هم شبها وقتی که مطمئن بودم همه خوابن میرفتم تو خیابونا قدم میزدم ، کارم مسخره بود ............اینکه خودمو از بهزاد قایم کنم خیلی مسخره بود .........ولی اینکار و میکردم نه برای ترس از ایجاد مزاحمت از طرف بهزاد ، به خاطر ترس از عکس العمل خودم ، چون خودم هم مطمئن نبودم که اگه بار دیگه بهزاد بخواد بهم نزدیک بشه مقاومت کنم ، به کششی که نسبت به بهزاد داشتم پی برده بودم و برای مراقبت از خودم حاضر بودم هر کاری بکنم.........قصدم این بود که اجازه ندم منو وابسته تر از این بکنه ، اجازه ندم ازم استفاده کنه در حالیکه هیچ احساس دیگه ای بهم نداره............
یک هفته از روز جراحی نیک گذشته بود و بقیه تصمیم گرفته بودن به بهانه ی بهبودی حالش یه مهمونی ترتیب بدن ، مریم و جین منو با نصیحت و فحش و هر چیز دیگه ای که دم دستشون بود مجبور کردن برای تهیه ی لباس مهمونی باهاشون همراه بشم ، توی مدتی که دنبال لباس میگشتیم اتفاق خاصی نیفتاد و با شخص خاصی برخورد نکردیم ، بعد از اینکه هر کدوممون لباس مورد نظرمون و پیدا کردیم برای خوردن ناهار به رستوران رفتیم ، باز هم مخالفتهای من برای برگشت به خونه نتیجه نداشت ، وقتی پشت میز نشستیم سرمو چرخوندم تا مطمئن بشم بهزاد تو رستوران نباشه که چشمم به جیمز خورد که پشت یکی از میزها نشسته بود و به محض اینکه نگاه منو متوجه خودش دید یه لبخند کج و کوله تحویلم داد و با سر سلام کرد ، بدون اینکه جواب سلامش و بدم سرمو برگردوندم ، اما با پررویی تمام از جاش بلند شد و اومد روی صندلی رو به روی من پشت میزمون نشست :
romangram.com | @romangram_com