#شروع_از_پایان_پارت_102

انگار ازم انتظار داشت بگم بعد از عمل میام تو تختت ! .........جایی که منو فقط برای اون میخواست، دیگه داشت عصبانیتم واقعا از کنترل خارج میشد،باید هر چه زودتر سر و ته ش و هم میاوردم تا نزدم نقشه های برنارد و خراب کنم.........بنابراین با این که از این کار نفرت داشتم ولی چون برای رهایی کار دیگه ای جز غافلگیر کردنش به این شکل به ذهنم نمیرسید صورتم و بردم نزدیک صورتش و خیلی سریع گونه شو بوسیدم ، خواستم با سرعت از اونجا فرار کنم.......... ولی فراموش کرده بودم که اون از من سریعتره ، با یه حرکت کمرمو گرفت و با یه چشم به هم زدن با لبهاش به لبهام حمله ور شد ، وحشیانه تر و حریصانه تر از همیشه ، مثل آدمی که بعد از یه تشنگی طولانی تازه به آب رسیده باشه......... حالم داشت از این کارش به هم میخورد ، در واقع یه لذت ناشناخته هم با این حس همراه بود و چیزی که بیشتر از پیش حالمو به هم میزد همین حس لعنتی بود که نمیدونم این وسط چیکار میکرد.......... بعد از گذشت دقایقی انگار تازه متوجه تقلا کردن من شده باشه با اکراه دست از کار کشید و با استفهام بهم خیره شد ،

_ چیه ؟.......

و من با وجود حال داغون و شرایط پر التهابی که برام به وجود اومده بود مصرانه به نقش بازی کردنم ادامه دادم :

_ .......باید ریشاتو بزنی........

با لبخند دوباره سرشو آورد جلو که با فشار دستم به سینه هاش خودمو ازش جدا کردم :

_ جدی میگم......باید بزنیشون.......

و با سرعت از اونجا دور شدم ، حالا که پشتم بهش بود و لحظه به لحظه ازش دورتر میشدم به بغضم اجازه ی شکستن دادم و اشکام مثل رودی خودشونو از سد چشم رها کردن ، به شدت احساس بیچارگی میکردم.......احساس عجز و درماندگی..........

به خونه که رسیدم از مریم خواستم هر کی اومد و با من کار داشت بگه خوابم ، خصوصا بهزاد ..........امشب حوصله ی روبه رو شدن و بحث باهاش رو نداشتم ، فردا اینکار و میکردم در اتاق و قفل کردم تا مطمئن بشم کسی مزاحمم نمیشه ،............صبح با به صدا اومدن در اتاق چشم باز کردم ، مریم ازم میخواست برم صبحونه بخورم ، قبل از اینکه از اتاق برم بیرون گوشمو چسبوندم به در تا مطمئن بشم که بهزاد اونجا نیست ، با اطمینان از این موضوع قدم به راهرو گذاشتم ، مریم میگفت دیشب ساعت یک نصفه شب بهزاد اومده اینجا و میخواسته منو ببینه و وقتی دیده که در قفله خیلی عصبانی شده ، بدون اینکه در این مورد اظهار نظری بکنم حال نیک رو ازش پرسیدم ، ظاهرا عمل موفقیت آمیز بوده ، هر چند که این درمان دائمی نیست ، درمان دائمی پیوند قلبه که قبل از مرگ همگانی بعید بوده و الان غیر ممکن شده ، با شنیدن صدای در آپارتمان حدس زدم که باید بهزاد اومده باشه ، همینطور که مریم میرفت تا در و باز کنه من هم خودمو به اتاق رسوندم و در و قفل کردم، چند لحظه بعد در به صدا در اومد :

_ کیانا؟........

بهزاد بود ، خودمو به نشنیدن زدم ولی دقایقی نگذشت که با عصبانیت ازم خواست در و باز کنم دیگه نمیتونستم ساکت بمونم، رفتم پشت در و ازش خواستم تنهام بذاره ،

_ چی شده کیانا؟.......در و باز کن تا با هم حرف بزنیم، تو که نمیخوای کل ساختمون صدامونو بشنون؟

romangram.com | @romangram_com