#شروعم_کن_تو_میتونی_پارت_8
مثل یه بید؛
صدا بهش نزدیک شد تا دستا ش رو بگیره؛
ولی به زور بغضی که تو گلوش بود رو شکست و
با اشک هایی که از چشمای کشیده وقهوه ایش روی صورتش می غلتید خودش رو عقب کشید وبه حرف اومد
-بهم دست نزن...!؟
-داری می لرزی...!
-دلیل لرزیدنم تویی؛بهم دست نزن
-حالا اومدم این لرزش رو از بین ببرم؛دستت رو بده به من
- دیره...می فهمی...اصلا تو کی هستی که می خوای به من دست بزنی؟
-حالا منو نمی شناسی؟
-چرا باید تو رو بشناسم،چرا باید کسی رو بشناسم که سه سال ویه ماه تموم از من خبر نداره؛که من از اون خبر ندارم؛چرا باید کسی رو به یاد بیارم که سه سال تموم من رو به دست دنیا سپرد ورفت ؛به دست یه عالمه سوال ؛به دست یه حال غریب؛به دست مرگ...
این رو که گفت گریه اش شدیدتر شد؛
گریه می کرد وبا همون دستای لرزونش اشک هاش رو از روی صورتش پاک می کرد ؛
به اطرافش نگاه کرد خوشبختانه کسی نبود که اونجا باشه واونارو ببینه...
-یعنی اونقدر از من متنفر شدی که نمی خوایی من رو بشناسی؟
-اخه لا مذهب چرا باید بشناسمت چرا ...چرا...
-لاغر شدی ترانه؛لاغرتر از قبل...چهره ات چرا اینقدر افسرده شده؛ترانه ی من که شاد...
romangram.com | @romangram_com