#شروعم_کن_تو_میتونی_پارت_7
دستش تو جیب مانتوش بود ویواش یواش تکون می داد داشت ذکر می گفت ؛
خیلی وقت بود تسبیح شده بود تنها مونسش؛
روی لبه های کنار پیاده رو راه می رفت که یه صدایی اون رو به خودش آورد
-ترانه...
سر جاش میخکوب شد
چه کسی می تونه تو اون شهر غریبه ی اون رو بشناسه؛
شاید یکی از هم کلاسی هاش باشه؛
ولی نه هیچکس اون رو به این اسم نمی شناخت؛
اسم شناسنامه اش با اسم مستعارش فرق می کرد؛
دیگه به عقلش چیزی نمی رسید؛
نفس عمیقی کشید وچشماش رو بست وبه عقب برگشت .
-نمی خوای چشماتو باز کنی...
-چشماش رو آروم آروم باز کرد ؛
کم مونده بود چشماش از حدقه بیرون بزنه؛
بغض جلوی راه گلوش رو گرفت؛
چشماش از اشک برق زد؛
تمام بدنش طوری می لرزید که همه می تونستن ببینن؛
romangram.com | @romangram_com