#شروعم_کن_تو_میتونی_پارت_20

-جای آمپول...

-آره ظهر یه سری رفتم بیمارستان

-بیمارستان برای چی...؟!

-حالم بد شد

-بازم نفست بند اومد...!؟

-آره؛تو یه قدمی مرگ بودم

-نترس بادمجون بم، آفت نداره

-دستت درد نکنه

-منظورم هر دوتامونه عزیزم؛خیلی خب بریم شام بخوریم

بساط شام رو آماده کردن و در حال خوردن شام بودن ؛

یهو ترنم با صدای فاطمه به خودش اومد

-معلومه حواست کجاست؟داری خودت رو نابود می کنی ؛سه سال بس نبود که دوباره ماتم گرفتی؛میدونی سه سال خنده های تورو ندیدیم؛هم من وهم خونوادت

-فاطمه توهم میدونی خسته شدم از نصیحت، بس کن ؛خواهش می کنم؛خسته ام،خسته؛چرا کسی متوجه نیست من فربد رو تو این سه سال از دست ندادم من خودم رو از دست دادم؛من عشق رو نباختم ؛من خودم رو باختم می فهمی...

-نه،نمی فهمم؛فقط تویی که می فهمی،منم دست کمی از تو وعشق بی سر و ته ندارم؛من زندگیم رو باختم، توسه سال دوری کشیدی،من شش سال بی خبرم ...

دیگه هیچ کدومشون حرفی نزدن؛

اشک آروم از روی صورت ترنم پایین میومد؛

دلش از غم پر بود؛ن


romangram.com | @romangram_com