#شروعم_کن_تو_میتونی_پارت_10

؛فقط می خواست بره؛

ولی خوابگاه نه؛

نمی خواست کسی اون رو تو اون وضعیت ببینه؛

خودش رو به قسمتی از پارک رسوند وروی نیمکت نشست ؛کنار نیمکت درخت بزرگی بود سرش رو روی تنه درخت گذاشت وگریه کرد ؛

اونقدر گریه کرد که نفسش بالا نمیومد؛

آخه از وقتی به این عشق گرفتار شده بود سرش هر بلایی میومد،

افسردگی،

مریضی اعصاب،

هرچیزی که یه انسان رو از پا در بیاره...تنها کاری که می تونست بکن اینکه بلند بشه وخودش رو به یه بیمارستان برسونه؛





هراسون کنار خیابون رفت ویه ماشین دربست گرفت ؛واقعا نفسش داشت بند میومد؛باصدای گرفته به راننده گفت

-آقا خواهش می کنم من رو به نزدیکترین بیمارستان برسونید.

حالش اونقدر بد بود که نفهمید چه کسی وچه وقت اون رو برده بود اورژانس ؛

چشماش رو که باز کرد بین خواب وبیداری بود

نمی تونست حرف بزنه

فقط گریه می کرد ویه درد روی دستاش که نمی تونست حرکتش بده،


romangram.com | @romangram_com