#شیطان_صفت_پارت_9

-من.... داشتم عکس می گرفتم که...که...

او که گویا متوجه حال خرابم شد مجددا پرسید:

-خانم حالتون خوبه؟

سرم را به نشانه ی بله تکان دادم و گفتم :

-آره خوبم...خوبم...

اما هنوز چند لحظه ایی از بیان این حرفم نگذشته بود که دنیا پیش چشمم سیاه شد و من به عالم بی خبری فرو رفتم.

زمانی که چشم باز کردم، در کلبه ایی در وسط جنگل بودم. ترسیده سر جایم نیم خیز شدم و با دقت اطرافم را بررسی کردم.

بیشتر شبیه کلبه ی جنگل بانی یا چیزی به این شکل بود. اسلحه شکاری به جالباسی قدیمی و رنگ و رو رفته ایی آویزان بود. کف کلبه با موکت های نخ نما به رنگ قهوه ایی سوخته فرش شده بود و یک تخت زوار در رفته هم گوشه ی اتاق بود که من روز آن دراز کشیده بودم.

از جایم برخواستم و به سمت در خروجی کلبه رفتم. اما هر چه دستگیره را کشیدم، در باز نشد!

به شدت ترسیده بودم. من در آن کلبه چه می کردم؟ اصلا چه کسی مرا به آن جا آورده بود؟ من که فقط در دل جنگل عکس می گرفتم و بعد...

تازه داشت اتفاقات پیش آمده پیش چشمم می آمدند. یادآوری آن خاطره ی ترسناک باعث شد وحشت در وجودم رخنه کند و با مشت های بی جانم به در بکوبم و فریاد بزنم:

-کمک، کمک کنید، کسی اینجا نیست؟ یکی به من کمک کنه، من این جا گیر افتادم!

نور لامپی که از سقف آویزان بود، چشمم را آزار می داد. به سمت تنها پنجره ی کلبه رفتم و پرده ی آن را کنار زدم.

با دیدن فضای تاریک جنگل، چشمانم گرد شدند. مگر من چند ساعت بی هوش بودم؟





اصلا این ها به کنار، چه بر سر خانواده ام آمد؟ آن ها تا الان از نبود من مطلع شدند؟ حتما خیلی نگرانم شدند. من باید هر طور که شده از این کلبه ی لعنتی خارج شوم و آن ها را پیدا کنم!

اما من حتی نمی دانم کجا هستم. از همه بدتر، الان شب است و هوا تاریک. در دل تاریک جنگل چه کاری از دستم بر می آید؟ اگر بار دیگر حیوانات درنده به من حمله ور شوند چه؟

با صدای چرخش کلید در قفل، چشم از پنجره گرفتم و با دلهره به در چشم دوختم.

خدا می دانست چه کسی پشت در است و چه چیزی انتظار مرا می کشد. بنابراین به فضای اتاق نگاه کردم تا وسیله ایی برای دفاع از خودم بیابم.

با دیدن چوب کلفتی که کنار تخت افتاده بود، لبخند بی جانی روی لب هایم نمایان شد و به سرعت خودم را به چوب رساندم و آن را برداشتم. همان لحظه هم در کلبه باز شد و مردی که کلاه نقابی بر سر داشت و بارانی مشکی رنگ بر تن، وارد کلبه شد.

چوب را به حالت تهاجمی بالای سرم گرفتم و با اخم به آن مرد نگاه کردم. با آن که چیزی از صورتش مشخص نبود، اما من تصویر لبخندی را روی لب هایش می دیدم.

romangram.com | @romangram_com