#شیطان_صفت_پارت_10
چوب را در دستانم فشردم و فریاد زدم:
-آهای، تو کی هستی؟
مرد کلاه نقابی اش را از روی سرش برداشت. با دیدن آن پسر جوان که جانم را از دست آن ببر وحشی نجات داده بود، کمی از ترسم کاسته شد و چوب را پایین آوردم.
آن پسر لبخندی که روی لب هایش بود را عمیق تر کرد و گفت:
-سلام خانم شجاع، البته الان شجاع به نظر می رسی. اون موقع که از شدت ترس بی هوش شدی.
از لحن تمسخر آمیزش لجم گرفت. مجددا چوب را بالای سرم نگه داشتم و گفتم:
-چی می خوای؟ چرا منو آوردی اینجا؟
دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالای سرش برد و گفت:
-نترس؛ کاریت ندارم! من فقط نجاتت دادم همین.
پوزخندی زدم و گفتم:
-اگه نیتت خیر بود، چرا منو نبردی تحویل خانواده ام بردی؟
در را که هنوز فرصت نکرده بود ببند، بست و بارانی اش را از تنش در آورد و کنار آن اسلحه به جالباسی آویزان کرد.
سپس به سمت من چرخید و گفت:
-ببخشید مادمازل، پيداشون نکردم. تو هم که انقدر هوشیار نموندی که ازت بپرسم.
متنفر بودم از آن که یک نفر مدام نقص هایم را در سرم بکوباند. بنابراین جیغ زدم:
-دیگه درباره ی بی هوش شدنم حرف نزن!
با چشمان گرد شده نگاهم کرد. آب دهانش را قورت داد و گفت:
-ببخشید، حالا چرا عصبی می شین؟ قصدم مزاح بود.
-برو با هم قد خودت مزاح کن!
پقی زیر خنده زد اما با چشم غره ی من رو به رو شد. سریع جلوی دهانش را گرفت و گفت:
romangram.com | @romangram_com