#شیطان_صفت_پارت_11

-حالا نمی شه اون چوب رو کنار بذارید تا با هم گفت و گوی راحت تری داشته باشیم؟

حق به جانب گفتم:

-نه! من می خوام از این جا برم.

-نمی شه که.

-چرا نمی شه؟

-ساعت دوازده ی شبه. چجوری می خوای بری؟

دستانم دیگر قدرت نگه داشتن آن چوب را نداشتند. به سختی چوب را پایین آوردم و ناباور نالیدم:

-چی؟



گامی به سمتم برداشت و مهربان گفت:

-نگران نباش؛ فردا می برمت تحویل خانواده ات می دم. این جا امنه. کلبه ی نگهبانی عمومه که چند روزی رفته مرخصی و از من خواسته این جا بمونم. امشب رو این جا باش اما فردا می برمت.

مجددا چوب را بالا آوردم و با اخم غلیظی که مهمان صورتم شده بود، غریدم:

-من الان می خوام برم.

همان طور که به سمتم می آمد، گفت:

-آخه الان که نمی شه...

دیگر حرف هایش را نشنیدم. فقط او را دیدم که به سمتم می آمد. برای چند لحظه عقلم از کار افتاد و جیغ بلندی زدم و با آن چوب، ضربه ی محکمی به پیشانی آن پسر کوبیدم.

فریادی از درد زد و پخش زمین شد. من هم از فرصت پیش آمده استفاده کردم و به سرعت از آن کلبه بیرون زدم.

باران شدیدی می بارید و زمین را سر کرده بود. مدام سکندری می خوردم اما برای لحظه ایی از حرکت نه ایستادم.

اشک جلوی دیدم را تار کرده بود، با پشت دستم مدام پسش می زدم و سعی می کردم سریع تر بدوم.

وقتی صدای پایی را شنیدم که پشت سرم می دوید، وحشت زده سرعتم را بیشتر کردم.

ابتدا فکر کردم باز هم یک حیوان وحشی به من حمله ور شده است، اما وقتی که دقت کردم، دیدم در کنار صدای پای خودم و آن موجود مرموز و صدای شلپ شلپ برخورد پاهایم با گل های کف زمین، صدای همان پسر هم به گوشم می رسید که فریاد می زد:

-صبر کن، بهت می گم وایستا، اینجا خطر ناکه....

romangram.com | @romangram_com