#شیطان_صفت_پارت_12
برای لحظه ایی سرم را به عقب چرخاندم و او را دیدم که با صورت خونی به سمتم می دود.
صدای فریادش مرا از جا پراند:
-مراقب باش....
اما دیر شده بود، زیر پایم خالی شد و من از تپه ی بلندی به سمت پایین پرت شدم. جیغ گوش خراشم هم زمان شد با برخورد دستم با سنگی که زیرم آمد.
درد طاقت فرسایی در دستم پیچید صدای جیغم را دوباره بلند کرد.
آن پسر به بالای تپه آمد و وقتی مرا دید که از شدت درد به خود می پیچم، بر سر خود کوبید و آرام آرام از تپه پایین آمد.
کنارم نشست و با نگرانی پرسید:
-خوبی؟
در حالی که چیزی نمانده بود از شدت درد مجددا هوشیاری ام را از دست بدهم، نالیدم:
-درد دارم.
اخمی کرد و گفت:
-حقته، چرا اون کار رو کردی؟ حالا یک شب از مامان بابات دور می موندی آسمون به زمین میومد یا زمین به آسمون می رفت؟ بچه ننه!
اخم کردم و جیغ زدم:
-اصلا به تو چه ربطی داره؟ چرا مدام دنبال منی؟ برو دست از سرم بردار دیگه.
اخمش کم کم محو شد و جایش را پوزخند گرفت و گفت:
-اگه من برم که یا از درد می میری، یا از سرما!
-خوب بمیرم، به تو چه ربطی داره؟
به آرامی زمزمه کرد:
-حتما ربط داره!
romangram.com | @romangram_com