#شیطان_صفت_پارت_13

متعجب پرسیدم:

-چیزی گفتی؟

دستی به صورتش کشید و گفت:

-نه، حالا بهتره بریم تو کلبه. فردا صبح زود می ریم دنبال خانواده ات. نگران نباش پيداشون می کنیم. اما تو امشب نمی تونی با این حالت بیرون باشی.

به دستم که به طرز عجیبی ورم کرده بود، اشاره کرد و گفت:

-ببین دستت رو به چه روزی انداختی خانم شجاع! یک امشب رو لجبازي نکن و تو کلبه بمون. منم قول می دم فردا تو رو تحویل خانواده ات بدم باشه؟

حرف هایش یک جورایی آرام بخش بود. جوری حرف می زد که انگار نگرانم است و می ترسد بلایی سرم بیاید. اما او یک پسر بود و من نمی دانستم تا چه حد می توانم به او اعتماد کنم.

البته در آن لحظه چاره ایی جز اعتماد به او نداشتم. چون به قول او اگر آن جا می ماندم، یا از سرما می مردم یا از درد. البته یک مورد سوم هم بود، تکه تکه شدن توسط حیوان های وحشی که از همه وحشت ناک تر بود.

پس به ناچار باشه ایی گفتم، او هم لبخندی به رویم پاشید و کتش را از تنش در آورد و روی دست هایش گذاشت سپس مرا در آغوش گرفت.

به نظر می رسید خیلی نمی تواند با جنس مخالف رابطه برقرار کند که این کار را کرد.

البته برای من زیاد هم مهم نبود، البته با دیدن آن کارش تا حدودی به این نتیجه رسیدم که او واقعا قابل اعتماد است!

به سختی از تپه بالا رفت و راه کلبه را در پیش گرفت. در مسیر برای آن که آن سکوت مسخره را بشکنم، پرسیدم:

-راستی اسمت چیه؟

نگاهش را از رو به رو گرفت و چند ثانیه ای به صورتم خیره شد و گفت:



-سپهر.

لبخندی زدم و گفتم:

-منم طرلانم.

-خوشبختم طرلان خانم.

-ممنون.

دیگر تا رسیدن به کلبه حرفی بینمان رد و بدل نشد. با وارد شدن به کلبه، حجم مطبوعی از هوای گرم به صورتمان پاشید که آن را مدیون شومینه ی کوچک گوشه ی کلبه بودیم.

سپهر مرا روی همان تخت گذاشت و کتش را روی شانه هایم انداخت و گفت:

romangram.com | @romangram_com