#شیطان_صفت_پارت_14
-من چیز زیادی از کمک های اولیه نمی دونم، حتی نمی دونم دستت شکسته یا نه. فقط تنها کاری که می تونم برات انجام بدم اینه که دستت رو با آتل ببندم تا فردا بری یک بیمارستان یا درمانگاه.
به ناچار سرم را به نشانه ی باشه تکان دادم. او هم به سمت جعبه ی کمک های اولیه رفت و دو عدد آتل همراه باند و چسب از آن برداشت و پیش من برگشت.
دست آسیب دیده ام را به آرامی در دست گرفت و کمی بررسی اش کرد سپس آتل ها را دو طرف ساعدم قرار داد و با باند چسب آن را محکم کرد و با باند کشی، دستم را از گردنم آویزان کرد.
هنوز هم دستم درد می کرد و چیزی نمانده بود اشکم را در بیاورد. سپهر که از حالت صورتم به درد زیادم پی برد، گفت:
-فکر کنم بتونم یک مسکن پیدا کنم تا امشب رو بتونی بدون درد بخوابی. اما قبلش باید چیزی بخوری. این طور که مشخصه از صبح چیزی نخوردی.
با لب و لوچه ی آویزان پرسیدم:
-تو این کلبه ی تو چیزی برای خوردن پیدا می شه؟
مجددا همان لبخند فریب دهنده اش را زد و گفت:
-آره، منتهی باید صبر کنی تا گرم بشه.
با کنجکاوی پرسیدم :
-چی هست حالا؟
-ظهر برای خودم خرگوش کباب کردم کمی مونده.
چهره ام درهم شد و چیزی نمانده بود بالا بیاورم که قهقهه ایی زد و گفت:
-شوخی کردم، آخه مگه من شکارچی ام؟
سپس با لحنی که دلتنگی از آن می بارید ادامه داد:
-قبل از این که بیام این جا، مادرم برام چند مدل غذا آماده کرد و همه اش تو یخچاله.
و به یخچال کوچک گ وشه ی کلبه اشاره کرد و گفت:
-هر مدل غذا که بخوای تو یخچال هست، حالا مادمازل چه غذایی دوست دارند؟
لبخندی زدم و گفتم:
-مثل یخچال آرزوها می مونه پس.
romangram.com | @romangram_com