#شیطان_صفت_پارت_15
دوباره صدای خنده اش کلبه را پر کرد و قلب مرا به تلاطم در آورد و گفت:
-آره یخچال آرزوهاست، حالا چی آرزو می کنی؟
نام غذای مورد علاقه ام را به زبان آوردم:
-ماکارانی.
چشمانش برقی زدند و گفت:
-چه عالی، اتفاقا هست. الان برات گرم می کنم.
سپس از جایش برخواست و به سمت یخچال رفت و درش را باز کرد. قابلمه ی کوچکی از آن بیرون آورد و آن را روی شومینه گذاشت و مجددا به پیش من بازگشت.
سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود، پرسیدم:
-راستی، تو این جا چی کار می کنی؟
-گفتم که عموم...
به میان حرفش پریدم و گفتم:
-خوب چرا عموت ازت خواسته بیای این جا؟ اصلا تو چرا قبول کردی؟
سرش را زیر انداخت و گفت:
-من در اصل به این جا تبعید شدم.
با چشمان گرد شده نگاهش کردم و خواستم باز هم چیزی بپرسم که گفت:
-الان نپرس، حالا اگه فرصتی بود بهت می گم.
فهمیدم این موضوعی است که او را آزار می دهد. بنابراین سکوت کردم و اجازه دادم که او هر وقت فرصت را مناسب دید، به من بگوید جریان از چه قرار بوده.
بعد از گرم شدن ماکارانی، آن را در دو ظرف ریخت و هر دو مشغول خوردن آن ماکارانی خوش طعم شدیم.
طعم غذا به حدی عالی بود که من به حال غبطه خوردم که چنین مادر هنرمندی دارد. اما چیزی نگفتم تا مبادا او را با حرفم به روزهایی که کنار خانواده اش بود، پرت کنم.
بعد از صرف شام، مسکنی به من داد که باعث شد درد دستم تا حدودی کاسته شود و خواب چشمانم را فرا خواند.
روی تخت دراز کشیدم و با چشمان نیمه بازم به او که مشغول ریختن هیزم در آتش بود، نگاه کردم.
romangram.com | @romangram_com