#شیطان_صفت_پارت_16


وقتی متوجه سنگینی نگاهم شد، نگاهم کرد و لبخندی زد و گفت:

-بخواب، من می رم بیرون کمی هیزم جمع کنم، بعد برای خواب میام.

به خوبی می دانستم که می خواهد برای راحتی من برود. به نظر می رسید پسر مقبولی است و هیچ گاه سعی نمی کند با رفتار نا بجایش، مرا برنجاند.



اما هوشیاری ام آن قدر نبود تا بتوانم از او قدر دانی کنم و در کسری از ثانیه، خواب چشمانم را ربود.

************

کش و قوسی به تنم دادم و لپ تابم را بستم. برای امشب کافی بود. دیگر حوصله تایپ کردن را نداشتم. بهتر بود فردا صبح سر وقت دو شخصیت دیگر رمانم بروم. "مهسا و شایان."

زوج جوانی که به تازگی نامزد کرده اند، اما قرار است اتفاق شومی سفر کوتاه مدت آن ها را به جهنم مبدل کند.

پوزخند خبیثی روی لب هایم نشست. از بهم پاشیدن زندگی آن دو لذت می بردم. زمانی که مهسا را به کام مرگ می کشانم و شایانی که بالای سر او تا پای جان دادن می رود.

عشق آن دو، هم چو عشق لیلی و مجنون سر زبان همه کس افتاده بود. پس اگر هر یک از آن دو به هر دلیلی که من تعیین می کنم بمیرد، دیگری هم تا پای مرگ می رود.

از جایم برخواستم و به سمت در خروجی اتاق رفتم. آن قدر غرق رمانم شدم که نتوانستم ناهار بخورم، حداقل برای شام بهتر بود پایین بروم. وگرنه با این روالی که من پیش گرفتم، قبل از شخصیت های رمانم این من هستم که از زخم معده می میرم.

از اتاق خارج شدم و پا گذاشتم به پذیرایی که با موکت های کرم رنگ فرش شده بود و دو تخته فرش دست بافت کرم رنگی نیز وسط پذیرایی خودنمایی می کرد. دو طرف آن را مبل های چرم قهوه ایی سوخته در بر گرفته بود.

و در قسمت انتهایی آن، پنجره ای قرار داشت که با پرده ایی مزین شده بود. مقابل پرده نیز تلویزیون ال ای دی قرار داشت که طبق معمول خاموش بود.

مامان و جابان در پذیرایی نبودند و من احتمال دادم در آشپزخانه باشند. پس راهم را به سمت آشپزخانه کج کردم.

به محض ورودم به آن، مامان که مشغول حرف زدن با جابان بود، با دیدنم سکوت کرد.

جابان نیز متعجب از سکوت مامان رد نگاهش را گرفت و رسید به من. اخم ظریفی مابین ابروهایش نشست.



بی توجه به ترش رویی هر دویشان، سلام کردم و یکی از صندلی ها را برای خودم عقب کشیدم و پشت آن نشستم.

نگاه مامان، با خشم و نفرت همراه بود. اما در نگاه جابان می شد تا حدی مهر و محبت برادرانه را دید.

نفس عمیقی کشیدم و سرم را پایین انداختم تا نگاه آن دو آزارم ندهد.

مامان از جایش برخواست تا میز شام را بچیند. دقیقا به همین دلیل بود که سعی می کردم تا حد امکان پایم را از اتاق بیرون نگذارم.


romangram.com | @romangram_com