#شیطان_صفت_پارت_17

آن دو شدیدا از من نفرت داشتند، آن هم به گناه نکرده. گناهی که مسببش من نبودم، اما تمام شواهد بر این بود که من آن کار را کردم.

آن هم کشتن پدرم بود!

در حالی که پدرم در اثر سکته ی قلبی مرد، اما خاله شهین در دهان تمام اقوام و همسایه ها انداخت که من پدرم رو کشتم. می گفت چون من ذات پلیدی دارم، پدرم را تا سر حد مرگ ترسانده ام و این باعث شد که او بمیرد.

در حالی که من بیشتر از هر کسی از مرگ پدرم شوکه شدم، چون من عاشقش بودم. اما برداشت دیگران چیز دیگری بود.

چیزی نگذشت که مامان میز را چید و مشغول کشیدن ماکارانی برای خودش و جابان شد.

با دیدن دیس ماکارانی، یاد داستانم افتادم. طرلان و سپهر...

دختر و پسری که فارق از اتفاقاتی که حال وقوع است، امشب را با آرامش سر روی بالین گذاشته اند. شاید امشب آخرین شب خوشی آن دو باشد!

با قرار گرفتن دیس مقابلم، از فکر خارج شدم. دیس را از روی میز برداشتم و کمی ماکارانی برای خودم ریختم.

همه در سکوت مشغول خوردن بودند و به خوبی می دانستم دلیل آن سکوت، حضور من در جمع شان بود.





مادرم از من نفرت نداشت، به هر حال من اولادش بودم و او نمی توانست از من نفرت به دل گیرد. او فقط از من می ترسد! فکر می کند من روزی او را نیز خواهم کشت. و این فکر، از صدقه سری حرف های بی سر و ته خاله شهین بود. زنی که با تمام وجودم از او نفرت داشتم.

نفس عمیقی کشیدم و قاشقم را از روی میز برداشتم و مشغول شدم. سعی کردم تا حد امکان سریع بخورم و آن جا را ترک کنم تا آن قدر بودنم عذاب شان ندهد.

کمتر از نیمی از غذایم را خوردم و بی تعارف عقب کشیدم. مامان و جابان نیز حرفی نزدند و من حس می کردم قلبا از این که قرار است به آن سرعت آشپزخانه را ترک کنم، شاد هستند.

در دل پوزخندی به آن دو زدم و با بیان یک تشکر خشک و خالی، از آشپزخانه خارج شدم و به غار تنهایی ام پناه بردم.

به محض ورودم به اتاق، اشک در کاسه ی چشمم جوشید و این بار بی اراده روی گونه هایم روان شدند. نفرت داشتم از آن ضعف دخترانه!

دوست داشتم مثل جابان یک مرد بار بیایم، مردی که با وجود آن همه اتهام به خانواده مان، کمرش خم نشد و تمام آن اتهام ها را به جان خرید.

هیچ گاه یادم نمی رود روزی که تمام همسایه ها خانه ی ما را با سنگ نشانه گرفتند و ما را سنگ سار کردند.

آن روز ها تازه پدرم را از دست داده بودیم و هنوز داغ او را هضم نکرده بودیم که همسایه ها به ما هجوم آوردند و ما را مجبور به ترک آن محل کردند.

برای همین بود که از تهران به این جا مهاجرت کردیم و در این روستا تقریبا مخفی شدیم.

به سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم. باز هم می خواستم ساعت ها بیدار بمانم و بدبختی های کس دیگری را تایپ کنم. امشب تصمیم گرفته بودم سراغ مهسا و شایانی بروم که بعد از تحمل سختی های بسیار، به سفری عاشقانه رفته بودند. حالا می خواستم آن سفر را زهرشان کنم.

نیشخندی زدم و پشت میزم نشستم. لپ تابم را روشن کردم و وارد داستان آن دو شدم:

romangram.com | @romangram_com