#شیطان_صفت_پارت_18
با صدای آلارم گوشی، بیار شدم. اما سریع آن را قطع کردم تا مبادا مهسا هم بیدار شود.
روی تخت نشستم و دستانم را از دو طرف باز کردم و خمیازه ی عمیقی کشیدم. چشمم به مهسا خورد که مظلومانه در خود جمع شده بود و پلک های بلندش، روی چشمانش سایه انداخته بودند.
از آن همه زیبایی که داشت، نفسم گرفت! سرم را پایین بردم و به آرامی گونه اش را بوسیدم. سپس از تخت پایین آمدم و از اتاق خارج شدم.
بهتر بود تا قبل از بیدار شدن او، صبحانه ی مفصلی درست کنم. این گونه خودم را پیش او عزیز تر می کردم.
لبخندی روی لب هایم نشست، به سمت شپزخانه رفتم و ظرف پنیر، کره، مربا و عسل را از یخچال خارج کردم و با دقت و سلیقه روی میز چیدم.
سپس نان ها را تست کردم و مشغول تهیه ی قهوه بودم که مهسا از اتاق خارج شد و خرامان خرامان به سمتم آمد.
لبخندی به رویش پاشیدم. با آن بلوز و شلوار صورتی، درست عین دختر بچه های تخس شده بود. به خصوص که دیشب هم به اصرار من موهایش را خرگوشی بسته بود و هنوز آن ها را باز نکرده بود.
وارد آشپزخانه شد و در حالی که لبخند تمام صورتش را پوشانده بود، گفت:
-سلام عشقم، صبحت به خیر.
به سمتش رفتم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:
-سلام عزیز دلم، صبح تو هم به خیر.
به میز اشاره ای کرد و گفت:
-می بینم کدبانو هم هستی.
قهقهه ای سر دادم و دستم را پشت کمرش گذاشتم و او را به سمت میز هدایت کردم و گفتم:
-مزه نریز عزیز دلم، سر صبحی جای صبحانه تو رو می خورم ها!
صندلی برای خودش عقب کشید و پشت میز نشست. من نیز مقابلش نشستم و او گفت:
-پس بهت توصیه می کنم همین کار رو بکنی!
متعجب نگاهش کردم، منظورش را نفهميدم.
همان طور که قهوه اش را شیرین می کرد، گفت:
romangram.com | @romangram_com