#شیطان_صفت_پارت_19
-به یک مرده ای می گن زندگی زناشویی چجوریه؟ می گه سال اولی که ازدواج کردم، به قدری زنم برام شیرین بود که دوست داشتم بخورمش! ولی حالا پشیمونم.
با کنجکاوی پرسیدم:
-از ازدواجش پشیمونه؟
ریز خندید و گفت:
-نه، حالا پشیمونه که چرا همون سال اول زنش رو نخورده.
تازه معنی حرفش را فهمیدم، شلیک خنده ام به هوا برخواست. او هم بی پروا می خندید. به سختی خنده ام را کنترل کردم و گفتم:
-دیونه!
او هم چند نفس عمیق کشید تا بتواند خنده اش را پس بزند، سپس با لحنی که هنوز رگه های خنده در آن موجود بود، گفت:
-حالا توصیه می کنم همین حالا منو بخوری، سه سال بعد پشیمون می شی ها!
خبیث نگاهش کردم و گفتم:
-برای خوردن تو به گرسنگی نیاز ندارم، پس نگران نباش بعد از صبحانه حالت رو جا میارم.
سکوت کرد و سرش را پایین انداخت، اما از لرزش شانه هایش، متوجه خنده اش شدم.
بعد از صرف صبحانه، هر دو لباس پوشیدیم تا کمی بیرون بگردیم. با آن که تابستان بود، اما نمی دانم چرا آن روز سوز سردی می وزید. سوزی که بارها مرا وادار کرد دست مهسا را بگیرم و. او را به خانه برگردانم.
اما او اصرار داشت که کمی بیرون بگردد و مدام می گفت:
-می خوام امروز رو فقط کنار تو قدم بزنم، شاید دیگه همچین فرصتی نباشه.
دستش در دستم بود و مدام دستش را می فشردم. دوست نداشتم گامی ازم دور شود. آن روز عجیب دلم گواهی بد می داد.
حدود دو ساعتی قدم زدیم که از دور، چشم مهسا به ریل قطار افتاد. جیغ بلندی زد و گفت:
-وای شایان قطار!
به آن ذوق کودکانه اش خندیدم و گفتم:
-نابغه اون ریل قطاره، نه قطار.
لب برچید و گفت :
romangram.com | @romangram_com