#شیطان_صفت_پارت_20


-منظور منم همون بود.

دست به کمر ایستادم و گفتم:

-حالا چرا ذوق کردی؟

مجددا لبخند روی لب هایش نشست و پرسید:

-میای بریم رو ریل راه بریم؟

با چشمان گرد شده گفتم:

-دیونه خطر ناکه؟

مثل بچه ها از بازویم آویزان شد و گفت:

-تو رو خدا شایان، بیا بریم دیگه. به خدا این یکی از آرزوهای بچه گیم بود.

عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم و گفتم:

-آخه اینم آرزو بود.

چشمانش را مظلوم کرد و جوری گفت:



-خواهش می کنم.

که دلم برایش غش رفت! موهایش را نوازش کردم و گفتم:

-باشه، ولی زیاد نه.

چشمانش از شادی برق زدند و جیغ جیغ کنان، به سمت ریل قطار رفت. من نیز سری به نشانه ی تاسف تکان دادم و دنبالش رفتم.

لبه ی ریل ایستاد و شروع به قدم زدن کرد. سعی می کرد گام هایش را جوری بردارد تا مبادا پایش از روی ریل سر بخورد و زمین بی افتد.

من هم رو به روی او، روی لبه ی دیگر ریل شروع به قدم زدن کردم. دست هایم را مثل او باز نگه داشتم تا تعادلم را از دست ندهم.

مهسا سرخوشانه قهقهه می زد و صدای جیغ های کر کننده اش، مرا نیز به ذوق دعوت می کرد.

سنگینی نگاهش را حس کردم، به او چشم دوختم که دیدم لبخند تمام صورتش را پر کرده و با نگاه آتشینش، مرا می نگرد.


romangram.com | @romangram_com