#شیطان_صفت_پارت_21

آرام پرسیدم:

-چیزی شده؟

-نه، فقط ازت ممنونم.

یک تای ابرویم را بالا انداختم و گفتم:

-بابت؟

-همین که منو به آرزوی بچه گی هام رسوندی!

حالا نوبت من بود که به او لبخند بزنم. از حرکت ایستاد، من هم ایستادم و پرسیدم:

-خسته شدی؟

در حالی که نفس نفس می زد، گفت:



-آره.

-پس برگردیم؟

-بر گردیم.

همان طور که وارد ریل می شد، گفت:

-می خوام این بار کنار تو برگردم.

لبخندی زدم و دستم را به سمتش دراز کردم. اما قبل از آن که دستم را در دست گیرد، از حرکت ایستاد. ترس در صورتش نشست و رنگش به وضوح پرید. نگران پرسیدم:

-چی شده مهسا؟

آب دهانش را پر سر و صدا قورت داد و گفت:

-پام گیر کرده.

با چشمان گرد شده گفتم:

-چی؟

جیغ زد:

romangram.com | @romangram_com