#شیطان_صفت_پارت_8


هر وقت به دیدن خانواده ام می آمد، اتفاقی برای یکی از اعضای خانواده اش می افتاد و او همیشه این موضوع را گردن من می انداخت.

فقط نمی فهمیدم چرا دست از سر ما بر نمی دارد و مثل بقیه ی فامیل با ما قطع رابطه نمی کند.





البته خودم جواب خودم را می دانستم!

او می آمد و تا یکی از اعضای خانواده اش آسیب ببینند و مرا بیشتر از آن بد نام کند.

آه عمیقی کشیدم و زل زدم به آخرین جمله ایی که تایپ کرده بودم. دوست نداشتم طرلان را در این بخش از داستان بکشم. دوست داشتم او را ابتدا با عشق آشنا کنم و بعد به کام مرگ بکشانم.

بنابراین شخصیت دومی را وارد داستان کردم."سپهر".

دوباره وارد داستان شدم، غرق شدم بین دیالوگ و مونولوگ های رمانم، دوباره غرق شدم در احساسات شخصیت ها و بار دیگر، خودم را میان آن ها احساس کردم:

*********

با شنیدن صدای شلیکی از دقیقا کنار گوشم به صدا در آمد، جیغ بلندی از ترس زدم و چشمانم را باز کردم.

ببری که در تلاش برای تکه تکه کردن جسمم بود، بی جان و خونی روی هیکل نحیفم افتاده بود.

به سختی خودم را از زیر هیکل سنگینش بیرون کشیدم و با بهت و وحشت همان طور که او را می نگرستیم، عقب عقب رفتم که صدای کسی را شنیدم:

-حالتون خوبه خانم؟

من که هنوز در شوک حمله ی آن ببر وجودم از ترس می لرزید، جیغ بلندی زدم و به سمت آن فرد چرخیدم.

پسر جوانی که اسلحه ی شکاری بر روی دوشش بود، مقابلم ایستاده بود. جفت دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالای سرش برد و گفت:

-آروم باشید خانم، دیگه مشکلی نیست.

نفس نفس می زدم و صدای خس خسی از هنجره ام بیرون می آمد. پسر گامی به سمتم برداشت و گفت:

-شما این جا چیکار می کردین؟

با لکنت گفتم:




romangram.com | @romangram_com