#شیطان_صفت_پارت_7
با ناراحتی آهی کشیدم و کمی جلو تر رفتم تا شاید چیز زیبا تری برای عکاسی بیابم.
اما هرچه جلو تر می رفتم، کمتر به نتیجه می رسیدم. وقتی به خودم آمدم که چند مایل از جایی که خانواده ام در آن بساط تفريح شان را راه انداخته بودند، دور شده بودم.
ترسیده آب دهانم را قورت دادم و خواستم از همان راهی که آمده ام برگردم که متوجه تکان خوردن برگ درختان کوتاه اطرافم شدم. ظاهرا چیزی یا کسی پشت آن ها مخفی شده بود.
ضربان قلبم بالا رفت و با وحشت خیره بودم به همان جایی که برگ هایش به طرز عجیبی تکان می خوردند.
چیزی نگذشت که ببر بزرگی از پشت آن برگ ها بیرون آمد.
با دیدنش آن چنان وحشت کردم که دوربین از دستم افتاد و به چند تقه تقسیم شد.
ببر مقابلم به حالت تهاجمی ایستاده بود و انگار هر لحظه انتظار یک حرکت نادرست از من را می کشید.
با آن که بارها در درس زیست خوانده بودم که ببر به کسی حمله ور می شود که فرار کند یا سر و صدا، اما در آن لحظه منطقم به کل از کار افتاده بود و من به حدی ترسیده بودم که تمام درس های دانشگاهم را فراموش کردم و در کسری از ثانیه با جیغ و داد شروع به دویدن کردم.
اما فقط کمی دویدم که جسم سنگینی روی کمرم پرید و باعث زمین خوردنم شد.
با وحشت به ببری که دهانش را باز کرده بود تا مرا ببلعد نگاه کردم. چشمانم را از زور ترس بستم که...
****
با باز شدن در اتاق، چشم از صحفه ی مانیتور گرفتم و به جابان که در چهارچوب در ایستاده بود، نگاه کردم.
با لحن کلافه ایی گفت:
-خاله رفت، مامان گفت بیام برای ناهار صدات بزنم.
متعجب به ساعت اتاق نگاه کردم. با دیدن عقربه ها که روی یک توقف کرده بودند، تعجب بیشتر شد.
ظاهرا خیلی در رمانم غرق شدم که متوجه گذر زمان نشدم!
مجددا به جابان نگاه کردم و گفتم:
-ولی فکر کردم خاله ناهار هم اینجاست.
همان طور که در را می بست، گفت:
-خبر دادن که حال دخترش بد شده، برگشت شهر.
پوزخندی در دل به او زدم.
romangram.com | @romangram_com