#شیطان_صفت_پارت_6
الان هم فقط همین کار آرامم می کرد!
لپ تابم را جلو کشیدم و آن را روشن کردم. دیشب به حد کافی النا و یسنا را ترسانده بودم، حالا نوبت بقیه بود. طرلان، تبسم و مهسا...
البته شخصیت های دیگری هم در داستانم وجود داشتند؛ امید، سپهر، بهزاد، بارمان، شایان...
نام طرلان و سپهر در ذهنم درخشنده تر از نام بقیه بود. بنابراین با قساوت قلب، به سراغ آن دو رفتم:
*********
دوربین عکاسی را مقابل چشمانم گرفتم و از سنجابی که روی درخت مشغول بازی بود، عکس گرفتم.
با لبخند به عکس نگاه کردم و مجددا دوربین را مقابل چشمم آماده کردم. قبل از آن که فلش دوربین کمی اطراف را روشن کند، صدای پای کسی را شنیدم.
به عقب چرخیدم که تبسم را دیدم. در حالی که دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرده بود، به سمتم آمد.
دوربین را پایین آوردم و سوالی نگاهش کردم. در یک قدمی ام ایستاد و گفت:
-بابا گفت همین جا اطراق کنیم.
با لبخند سرم را به نشانه ی باشه تکان دادم و گفتم:
-پس من می رم کمی اطراف عکاسی کنم.
مردد گفت:
-این جنگل خطرناکه.
لبخند اطمینان بخشی به او زدم و گفتم:
-نگران چیزی نباش، زیاد دور نمی شم.
با آن که زیاد به حرفم اطمینان نداشت، اما سرش را به نشانه ی باشه تکان داد و گفت:
-فقط مراقب خودت باش.
-هستم.
و بی توجه به او به سمت همان درخت چرخیدم اما دیگر خبری از آن سنجاب بازیگوش نبود.
romangram.com | @romangram_com