#شیطان_صفت_پارت_5

سرم را پایین انداختم و با غم، به سمت خانه حرکت کردم. مجددا همان حفره ها از رد پایم روی زمین ایجاد می شد. با این تفاوت که این بار پر نمی شدند. زیرا برف تقریبا قطع شده بود!

*********



برخورد پرتو های خورشید به پشت پلکم، باعث شد بیدار شوم. چشمان خسته ام را از هم گشودم و نگاهم را دوختم به پنجره ی اتاق.

دیشب بعد از ورود به اتاق فراموش کردم پرده را بکشم و حالا به محض طلوع خورشید من نیز بیدار شدم. در حالی که دیشب تا سپیده دم بیدار بودم!

روی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم. هر چند هنوز هم خوابم می آمد و اما نمی خواستم بخوابم. نمی دانم چرا اما حس می کردم از آزار خودم لذت می برم!

از تخت پایین آمدم و به سمت سرویس بهداشتی اتاقم رفتم.

این اتاق، تنها اتاق در خانه بود که سرویس بهداشتی مجزا داشت. البته این جا تقریبا زندان من بود و برای آن که حتی لحظه ایی پایم را از اتاق بیرون نگذارم، این اتاق را در اختیارم گذاشته بودند.

به تصویر خودم در آینه نگاه کردم و پوزخند زدم. بگذار هر چه دوست دارند درباره ی من فکر کنند. من که خود می دانم بی گناهم. پس بگذار هر چه دوست دارند تصور کنند.

آبی به صورتم پاشیدم و از سرویس بهداشتی خارج شدم. قبل از این که به سمت لپ تابم بروم، چیزی جلوی در ورودی اتاق توجهم را جلب کرد.

به آن نگاه کردم، سینی صبحانه بود در حالی که تکه کاغذی به آن چسبیده بود.

سینی را از روی زمین برداشتم و روی میز گذاشتم و به آن کاغذ نگاه کردم. به نظر می رسید نامه باشد.

متعجب آن را از سینی جدا کردم و مشغول خواندنش شدم:

-جانان! امروز حق نداری پاتو از اتاقت بیرون بذاری، خاله شهین برای ناهار میاد اینجا، لطفا مزاحمت ایجاد نکن.

با خشم نامه را در دستم مچاله کردم. متنفر بودم از آن خاله شهین. همان زنی که باعث شد آن صفت لعنتی پشت نامم قرار بگیرد!

و هم چنین نفرت داشتم از مادری که مرا به خواهر خودش می فروخت. درک نمی کرد که من دخترشم و نیاز دارم او پشتم باشد. او فقط به خواهرش اهمیت می داد. همین و بس...!



پشت میز نشستم و زل زدم به محتویات سینی. یک لیوان شیر، پنیر، کره، عسل، نان محلی و...

صبحانه ی پر و پیمانی بود، اما من هیچ میلی به خوردن آن نداشتم.

با آن که اولین بار نبود که به این صراحت به من توهین می شد، اما نمی دانم چرا هر بار این توهین ها را می دیدم، از خودم نفرت پیدا می کردم.

دستم را در موهایم فرو بردم و آه عمیقی کشیدم. اشک در کاسه ی چشمم جوشید اما من قسم خورده بودم هیچ گاه اشک نریزم.

فقط هر گاه شعله های خشم وجودم را می گرفت، به سراغ لپ تابم می رفتم و سرنوشت شومی را برای یکی از شخصیت های داستانم رقم می زدم.

romangram.com | @romangram_com