#شیطان_صفت_پارت_4


چراغ فانوسی در دست داشت که باعث روشنایی اطراف می شد.

چشمانم را ریز کردم تا بفهمم او کیست. وقتی دقیق به نوع راه رفتنش نگاه کردم، متوجه شدم او جابان است.

رویم را برگرداندم و مجددا به تک درختم تکیه زدم.

کنارم ایستاد و با لحنی که از زیر شال گردنش گرفته به نظر می رسید، گفت:

-بدون لباس این وقت شب اومدی بیرون خطر ناکه! بیا بریم تو.



پوزخندی به لحن دستوری اش زدم و گفتم:

-من خوبم، نیازی نیست نگران من باشی.

با خشم غرید:

-جانان...

خیره شدم به چشمان مشکی رنگش و گفتم:

-نیازی نیست نگران من باشی. مگه نمی شنوی اطرافیان درباره ی من چی می گن؟ من شیطان صفتم! من ابلیسم! پس دور و بر من نباشی بهتره.

با آن که شال گردن مقابل دهانش بود، اما متوجه پوزخندش شدم. با لحن تمسخر آمیزی گفت:

-دقیقا برای همین مراقبتم! می ترسم بری بیرون و یک گندی بزنی. و یا باز هم کسی رو به کام مرگ بکشی.

تلخ خندیدم و گفتم:

-پس زندان بانی.

-یک جورایی.

با غم گفتم:

-ولی من فکر می کردم برادرمی!

آه عمیقی کشید و گفت:

-بسه جانان. اینجا اصلا جای مناسبی برای حرف زدن نیست. بهتره بریم تو.


romangram.com | @romangram_com