#شیطان_صفت_پارت_71


سپس مجددا به او نگاه کردم و ادامه دادم:

-بگو بیاد، خودت هم برو یک هوایی عوض کن. وقتی مطمئن شدم، بهت می گم قدرت اون چیه؟

سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:

-باشه، فقط مطمئن باشم برات مشکلی درست نمی کنه؟

چشمانم را یک دور بستم و بعد باز کردم و با لبخندی که مهمان لب هایم شده بود، گفتم:

-نترس، قدرتش شیطانی نیست. یک نیروی ماوراءانسانیه. قدرتی که اکثر انسان ها دارند، اما به اون دقتی ندارند.

از جایش برخواست و همان طور که به سمت در خروجی می رفت، گفت:

-خیلی کنجکاو شدم بفهمم اون قدرت چیه.

سپس از اتاق خارج شد. دوباره به رو به رویم نگاه کردم و همان طور که در دلم آه می کشیدم، زیر لب گفتم:



-ای کاش من هم اون قدرت رو داشتم!

بعد از گذشت چند دقیقه ای، دستگیره ی در بالا و پایین شد و پشت بندش، بارمان با سری پایین افتاده وارد اتاق شد. لبخند تلخی روی لب هایم نشست، به سمتم آمد و مقابل تختم روی صندلی نشست. گلویم را صاف کردم و پرسیدم:

-حال تون خوبه؟

سرش را به دو طرف چرخاند. متعجب پرسیدم:

-چرا؟

با صدای گرفته ای گفت:

-چطور ممکنه حالم خوب باشه در حالی که بعد از بیست و شش سال زندگی عادی که داشتم، حالا فهمیدم یک موجود ماوراءالطبيعی هستم.

لبخندم عمق گرفت. برای آن که کمی اذیتش کنم گفتم:

-چون مثل داستان زیبای خفته لب هامو بوسیدین و من به هوش اومدم این رو می گین؟

وحشت زده سرش را بالا آورد و با لکنت پرسید:

تو... تو از کجا می دونی؟


romangram.com | @romangram_com