#شیطان_صفت_پارت_70

اما دیگر یادم نبود که چه اتفاقی افتاد و من چگونه به هوش آمدم و یا بارمان چه کاری انجام داد.

قدرت او را به خوبی حس می کردم، اما قادر نبودم تشخیص دهم آن قدرت چیست و چه کارایی هایی دارد.

چشمانم را بستم و به لحظاتی که با او تنها بودم، فکر کردم. قدرت من از قدرت او ضعیف تر بود، اما باید هر طوری که شده بفهمم آن چه قدرتی است.

آه عمیقی کشیدم که ناگهان خاطره ای به سرعت از مقابل دیدگانم عبور کرد.

خاطره ی لمس شدن لب هایم توسط لب های بارمان!...

سریع چشمانم را باز کردم و به جابان که در سکوت مشغول نوازش موهایم بود، نگاه کردم.

او که متوجه سنگینی نگاهم شد، پرسید:

-چیزی شده؟

آب دهانم را قورت دادم و با شک و تردید گفتم:

-فکر کنم فهمیدم قدرت بارمان چیه!

هیجان زده پرسید:

-چی؟



کوتاه نگاهش کردم و گفتم:

-فعلا مطمئن نیستم.

-چجوری مطمئن می شی؟

سر جایم نیم خیز شدم و کمرم را صاف کردم، سپس گفتم:

-بگو بیاد اینجا، ازش می پرسم.

با چشمان گرد شده پرسید:

-فکر می کنی بهت بگه؟

شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:

-نمی دونم، شاید گفت.

romangram.com | @romangram_com