#شیطان_صفت_پارت_69
دکتر که با لبخند ما را نظاره گر بود، پدرانه چند ضربه به شانه ی جابان زد و گفت:
-من می رم بیرون تا تو با خواهرت خلوت کنی.
و بدون آن که منتظر جوابی از سمت من یا جابان باشد، از اتاق بیرون رفت.
همان طور که با چشم رفتن او را نگاه می کردم، با بغض به جابان گفتم:
-نه، نه تقصیر توست، نه تقصیر من! تقصیر شرایط بود. شرایطی که برای من پیش اومده بود برای کسی قابل درک نبود. من نمی خواستم شیطان صفت باشم، ولی اون قدر پشت سرم این لقب رو بیان کردند که روحم سیاه شد. خواستم با اون روح سیاه به همه بفهمونم شیطان صفت یعنی چی. اما نمی دونستم با این کار چه ضربه ی بدی به خودم می زنم.
روی موهایم را نوازش کرد و گفت:
-دیگه نمی خوام شیطان صفت باشی، می خوام جانان باشی، جانان بهادری.
سپس خم شد و پیشانی ام را بوسید. چشمانم را بستم و به لمس لب هایش روی پیشانی ام فکر کردم. به آن که یک برادر تا چه حد می تواند مهربان باشد و محبتش را خرج خواهر مهر ندیده اش کند.
در حال و هوای خوش خودم بودم که با حرف جابان، توجهم به او جلب شد:
-راستی موضوع مهمی پیش اومده.
-چی؟
-همون طور که گفتی، بارمان نیروی ماوراءالطبيعی داره.
متعجب چشمانم را باز کردم و گفتم:
-یعنی چی؟
-دکتر ها ازت قطع امید کرده بودند، حتی می خواستند مرگ مغزی تو رو اعلام کنند. ولی بارمان چند دقیقه ای که تو اتاق پیش تو بود، تو به هوش اومدی. این عجیب نیست؟
به رو به رویم خیره شدم و به لحظاتی که در اغما به سر می بردم، فکر کردم.
از اولین لحظه، روحم در اتاق بود و به راحتی متوجه تک تک رفت و آمد ها و حرف های کسانی که در اتاق بودند، می شدم.
اما از لحظه ی به هوش آمدنم چیزی ب
ه خاطر نداشتم. فقط یادم بود که بارمان کنار تختم نشسته بود و برایم از حمایت هایی که قرار بود از من بکند، حرف می زد.
romangram.com | @romangram_com