#شیطان_صفت_پارت_68
-دخترم می تونی من رو ببینی؟
-بله.
-می دونی الان چه سالی هستیم؟
از آن همه سوال بی خودش، لجم گرفت. با کلافگی گفتم:
-اواخر نود و شش.
لبخندش عمیق تر شد. سپس به فردی که پشت سرش بود و من دید درستی نسبت به آن نداشتم، گفت:
-حال شون خوبه، نگران نباشید.
خواستم گردن بکشم تا ببینم آن شخص چه کسی است، اما با کوچک ترین تکانی، درد وحشتناکی در گردنم می پیچید.
آخی از درد گفتم که نگاه دکتر به سمتم چرخید و آن فرد مجهول، وارد تیر رسم شد.
با دیدن جابان، چشمانم از اشک خیس شد! باورم نمی شد که او را آن جا ببینم. چون فکر می کردم او حالا خوش حال است که بالاخره از شر من خلاص شده است.
گامی جلو گذاشت و دستم را میان دست هایش گرفت و با لحنی که محبت برادرانه از آن می چکید، گفت:
-خوبی عزیزم؟
چشمانم گرد شدند، باور نمی کردم که او نسبت به من آن قدر مهربان برخورد کند.
بالاخره قطره ی اشکم راهش را روی گونه ام باز کرد.
لبخندی روی لب های جابان نشست، با شصتش، اشکم را گرفت و گفت:
-گریه نکن، برات خوب نیست!
لب باز کردم و با لحنی دردمند گفتم:
-این جوری رفتار نکن. من محبت ندیده ام. ممکنه از ذوق زیاد سکته کنم.
لب هایش را از شدت خشم روی هم فشرد و گفت:
-تقصیر منه، خوب می دونم تقصیر منه. متاسفم جانان، متاسفم.
romangram.com | @romangram_com