#شیطان_صفت_پارت_72
نگاهم را به افق دوختم و گفتم:
-از لحظه ای که بی هوش شدم، تا لحظه ای که به هوش اومدم، روحم کنار بندم حرکت می کرد و من همه چیز رو دیدم.
از دهانش را قورت داد و با تردید پرسید:
-همه چیز؟
محو خندیدم و گفتم:
-همه چیز.
سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت:
-نمی دونم چرا اون کار رو کردم ولی...
میان حرفش پریدم و گفتم:
-مشکلی نیست، من جونم رو مدیون شمام. همه می گن به هوش اومدنم معجزه است.
سرش را بالا آورد و با غم آشکاری پرسید:
-حالا قدرت من چیه؟ شما می دونید؟
-تقریبا.
-می شه بهم بگید؟
-قبلش شما باید چیزی رو به من بگید.
جدی شد و پرسید:
-چی؟
بدون هیچ شرم و خجالت دخترانه ای پرسیدم:
-شما به من علاقه دارید؟
آن قدر قیافه اش متعجب شد که چیزی نمانده بود خنده ام بگیرد. چشمانش چند برابر بزرگ تر شده بود و دهانش باز مانده بود. جوری مرا می نگریست انگار اجنه هستم و برایش تازگی دارم.
به سختی خنده ام را پس زدم و سوالم را دوباره پرسیدم:
romangram.com | @romangram_com