#شیطان_صفت_پارت_63


-سلام، ببخشید نمی خواستم بترسونم تون. ولی هرچی صداتون زدم جواب ندادین.

جابان دستی دور گردنش کشید و گفت:

-ببخشید، ذهنم یک خورده درگیره.

لبخند النا عمق گرفت، جابان نیز لبخندی به او زد و با خجالت سرش را پایین انداخت.

نگاه النا از صورت جابان به صورت جانان انتقال پیدا کرد.

با آن که از دست جانان عصبی بود، اما قلبا دلش برای او می سوخت. به خصوص زمانی که حرف های بارمان را راجع به او شنیده بود. باورش نمی شد که یک دختر در آن سن کم آن قدر سختی کشیده باشد.

با تعارف جابان به خودش آمد:

-بفرمایید بشینید، چرا ایستادین؟

و به صندلی کنار تخت اشاره کرد.

النا روی آن نشست و همان طور که نگاهش به جانان بود، گفت:



-دلیل این همه نفرت خواهرتون رو نمی فهمم. ما همه تو سن بچه گی ایشون رو اذیت کردیم، اما فکر نمی کنم تاوان ما باید مرگ مون باشه.

جابان آه غلیظی کشید و گفت:

-خواهرم دلش پاک بود، خیلی پاک. اما اون قدر بر علیهش حرف زدن که اون رسما تبدیل شد به یک شیطان صفت. دیگه خبری از قلب پاک و مهربونش نبود.

النا به چشمان پر از درد جابان نگاه کرد و گفت:

-قدرت خواهرتون شیطانیه یا نه؟

-نه، خودش می تونه قدرتش رو کنترل کنه. یعنی هر جور که فکر کنه، قدرتش عمل می کنه.

-ببخشید، می شه واضح تر بگید؟

همان طور که نگاه خیره اش را به چهره ی رنگ پریده ی خواهرش دوخته بود، گفت:

-اگه جانان مثبت فکر کنه، اتفاقات خوبی می افته. اما اگه منفی فکر کنه، نحسی دامن همه رو می گیره.

-یعنی الان اگه خواهرتون بخواد، می تونه پایان داستان ما رو خوش کنه؟


romangram.com | @romangram_com