#شیطان_صفت_پارت_64

سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

النا مجددا به جانان چشم دوخت. قلبا از آن دختر نفرت نداشت و دوست داشت هرچه زودتر او به هوش آید.

از طرفی هم نگران تنها خواهرش بود که پشت در اتاق جانان، راه می رفت و مدام زیر لب می گفت:

-نمی خواستم بکشمش، به خدا نمی خواستم.

طناز و سپهر، روی صندلی های بیمارستان منتظر به هوش آمدن دختری بودند که در سرنوشت آن ها عشق را رقم زده بود، اما گویا حالا تصمیم داشت آن ها را با عشق به مرز دیوانگی بکشاند.

آن دو دوست داشتند با هم فرار کنند و به گوشه ای بروند که دست جانان شیطان صفت به آن ها نرسد.

اما با چیزهایی که بارمان برای شان گفته بود، به آن نتیجه رسیدند که این کار بی فایده است.



تنها راه نجات آن ها، این بود که ترحم جانان را به دست آوردند. وگرنه مرگ در فاصله ی یک کیلومتری آن ها چمبره زده بود.

شایان، تمام مدت چشمش روی یسنا بود که از شدت اشک، چشم های درشتش تبدیل به دو خط باریک شده بود.

چقدر دلش برای آن دختر می سوخت و دوست داشت به او کمک کند، اما نمی دانست چجوری می تواند این کار را انجام دهد.

و اصلا نمی دانست چرا این قدر دوست دارد آن دختر را آرام کند!

و در نهایت بارمان...

مرد عاشقی که به امید به هوش آمدن عشقش، در تکاپو بود. اما متاسفانه جانان به کما رفته بود و پزشک معالج اش احتمال مرگ مغزی را داده بود.

و حال او می ترسید که این خبر را به جابان که به تازگی محبت برادرانه اش را پیدا کرده بود، بدهد.

دوست داشت به بالین جانان برود و ساعت ها برای مظلومیت آن دختر اشک

بریزد.

آخر او چه گناهی کرده بود که قدرت ماوراءالطبيعی داشت؟

چرا باید او را شیطان صفت می نامیدند؟ چرا باید او را از زندگی ناامید می کردند؟

چرا جانان نباید مثل دیگر دختران هم سن و سال اش تفریح و شادی داشته باشد؟ چرا او نباید محبت خانواده اش را درک کند؟ مگر گناه او چه بود؟

آه غلیظی کشید و به سمت اتاقی که جانان در آن در کما به سر می برد، رفت. اما قبل از آن که در اتاق را باز کند، صدای حرف زدن جابان و النا در اتاق، دست او را روی دستگیره ی در متوقف کرد:

-النا خانم شما چقدر به آقا بارمان اعتماد دارید؟

romangram.com | @romangram_com