#شیطان_صفت_پارت_62
-نمی دونم، عجیبه برام که روز اولی
که دیدمش، این قدرت رو حس نکردم. اما حالا احساس می کنم او از منم قوی تره.
آب دهانش را قورت داد و به در بسته ی اتاق زل زد و به ادامه ی حرف های خواهرش فکر کرد:
-بازم می خوای بری سر قرار؟
-برم بهتره.
-اما اگه این طور باشه که تو می گی، ممکنه اون آسیبی بهت بزنه.
-به نظر نمی رسه که اون بخواد به من آسیب بزنه. باید برم سر اون قرار تا بفهمم قدرت بارمان چیه.
طبق گفته های جانان، بارمان قدرتی داشت که حتی از قدرت جانان هم بیشتر بود. اما نه جانان و نه جابان هیچ یک نفهمیده بودند که آن قدر خوب است یا شیطانی!
جابان نمی دانست از بارمان کمک بخواهد یا نه!
زیرا این کار یک ریسک بزرگ بود. ممکن بود قدرت بارمان، یک نیروی شیطانی باشد.
لحظات مرگ پدرش مقابل چشمانش ظاهر شد. نه او چطور می توانست این ریسک را بکند؟ از بارمان یک روح شیطانی داشته باشد چه؟
دوباره حرف های جانان در مغزش زنگ خورد:
-عجیبه برام که روز اولی که دیدمش، این قدرت رو حس نکردم. اما حالا احساس می کنم او از منم قوی تره.
جانان روز اول آن قدرت را حس نکرده بود، اما در دیدار بعد فهمیده بود که بارمان حتی از خودش هم قدرتمند تر است.
سرش را میان دست هایش گرفت. نمی دانست چه کاری درست است. اصلا نمی دانست حرف های جانان صحت دارد یا نه.
هرچند شک نداشت که جانان درست گفته است، ولی زمانی که به بارمان حرف های جانان را گفت، بارمان جوری برخورد کرد که انگار هیچ قدرتی ندارند. و جابان ایمان داشت که او در این مورد راست گفته است.
-مشکلی پیش اومده؟
با صدای نازک دخترانه ای، از جایش پرید. اما مقابلش، همان دختر زیبایی را دید که در مزرعه ی عموی بارمان دیده بود.
آب دهانش را قورت داد و لباس هایش را مرتب کرد. سپس گفت:
-سلام خانم.
النا لبخند گرمی زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com