#شیطان_صفت_پارت_61
موهایش را که پریشان اطرافش را احاطه کرده بود، نوازشی کرد و گفت:
-جانان، می دونم حق ندارم ازت چیزی بخوام! چون تو این هجده سالی که برادرت بودم، هیچ گونه برادری برات نکردم. اما... اما الان ازت می خوام برگردی. نمی تونم تحمل کنم که تو رو هم از دست بدم.
بابا که مرد، تو دیگه تنهام نذار. باور کن نابود می شم.
قطره اشکش روی گونه اش چکید، سریع آن را پاک کرد و ادامه داد:
-ای کاش من هم قدرتی داشتم که می تونستم تو رو از این خواب لعنتی بیدار کنم. جانانم، مطمئن باش تو بری منم دنبالت میام. التماست می کنم بیدار شو. نذار دق کنم، نذار داغ از دست دادن تو کمر منو بیشتر خم کنه. خواهش می کنم.
سپس سرش را روی تشک گذاشت و از ته دلش گریه کرد. هق هق مردانه اش در فضای اتاق پیچید. شانه هایش از شدت گریه می لرزیدند و قطرات اشکش روی دست جانان می ریخت.
سال ها بود که دلش آن گونه گریه را می خواست. آرزو داشت بتواند جایی از ته قلبش ضجه بزند.
درست است که مرد بود، اما مرد هم گاهی نیاز به خالی کردن بغض هایش دارد. بغض هایی که سعی می کند پشت چهره ی مردانه اش مخفی کند.
دروغ است که می گویند مرد ها احساس ندارند، مرد ها با احساس ترین موجودات هستند.
زیرا کار سختی است که تمام غم ها و شادی هایت را زیر ماسک چهره ات مخفی کنی تا مبادا شریک زندگی ات با دیدن آن ها دلش بلرزد.
ساعت ها روی دست خواهرش هق هق کرد، اما جانان خیال بیدار شدن را نداشت.
شاید قدرت جابان برای بازگرداندن خواهرش کم بود، شاید آن ها باید از فردی قدرتمند استفاده می کردند، کسی مثل بارمان.
سرش را از روی دست خواهرش برداشت و به آخرین حرف های او فکر کرد:
-نتونستم ذهنش رو بخونم.
-چرا؟
-یک نیرویی مانع می شه، انگار بارمان قدرتی داره که از قدرت من بیشتره.
-قدرتی که از قدرت تو بیشتره؟
-آره.
-حالا اون قدرت خوبه یا نه یک قدرت شیطانیه؟
romangram.com | @romangram_com