#شیطان_صفت_پارت_60

-اون گفته تو یک قدرت داری. شاید واقعا داری و خودت هنوز کشفش نکردی.

بارمان نیشخندی زد و گفت:

-شاید.

سپس خواست به سمت اتومبیل اش برود که النا را دید که به سمت آن ها می آید. به ناچار سر جایش ایستاد. النا زمانی که به یک قدمی بارمان رسید، پرسید:

-چی شد؟

بارمان شانه هایش را بالا انداخت و گفت:



-خبری ندارم.

سپس به جابان اشاره کرد و ادامه داد:

-دارم با برادرش می رم بیمارستانی که بردنش.

النا که تازه متوجه شده بود جابان برادر جانان است، کمی خودش را جمع و جور کرد. سپس همان طور که دستش را به سمت او دراز می کرد گفت:

-سلام من النا هستم.

جابان به گرمی دست او را فشرد و گفت:

-خوش بختم، من هم جابان هستم.

بارمان اشاره ای به جابان کرد و گفت:

-بریم که دیر شد.

قافل از آن که جابان در یک نگاه دلش را به النای سرد و مغرور باخت.

همراه بارمان سوار ماشین شدند و به سمت تهران حرکت کردند. در بین راه جابان از مشکلات زندگی اش و این که به خاطر خانواده اش ناچار شد درس و دانشگاه اش را رها کند برای بارمان گفت.

بارمان نیز در سکوت به حرف های او که پر از درد بود گوش می داد و تاسف می خورد. حقا که جابان فداکاری های زیادی برای زندگی مادر و خواهرش انجام داده بود.

*************

دست جانان را میان دست هایش گرفت و با بغض، به او زل زد. به تنها خواهرش که به تنهایی کوه دردی را حمل می کرد، اما هیچ گاه کمرش را زیر بار مشکلات خم نکرد.

به پیشانی باندپیچی شده ی خواهرش، به صورت رنگ پریده و لب های کبودش. به او که فاصله ای تا مرگ نداشت، اما گویا برای زنده ماندن تلاش می کرد.

romangram.com | @romangram_com