#شیطان_صفت_پارت_58

بارمان که گویا محبوب ترین قصه ی زندگی اش را می شنید، در سکوت با کنجکاوی جابان را می نگریست. جابان هم که متوجه کنجکاوی او شده بود، بدون ذره ای مکث ادامه داد:

-هیچ کسی زنده نموند. اما من مجبور شدم دلیل پیاده شدن خودم و خواهرم رو از هواپیما برای مسئولین بگم. جانان و تمامی خانواده ام چند روزی تحت بازجویی قرار گرفتند، و در کمتر از چند ساعت خبر همه جا پخش شد.

تمامی اقوام که از بچه گی جانان رفتار های عجیب اونو دیده بودند، با شنیدن این خبر بهترین بهانه رو پیدا کردند تا باهامون قطع رابطه کنند.

تنها کسی که با ما رفت و آمد داشت، خاله شهین ام بود. ولی اون در اصل می اومد به جانان زخم زبون می زد و می رفت. ولی هر وقت که می اومد، اتفاق بدی برای یکی از اعضای خانواده اش می افتاد.

دست هایش را از شدت خشم مشت کرد و دندان هایش را روی هم فشرد. و در حالی که چیزی نمانده بود بغض خفه اش کند، ادامه داد:

-البته اون زمان همه جانان رو یک پیشگو می دونستند، اما چیزی نگذشت که با یک اتفاق شوم، اون از نظر مردم تبدیل شد به یک شیطان صفت.

-چی؟

-یک روز من و مادرم برای نظری که مادرم داشت، خونه ی خاله ام آش درست کردیم. شب زمانی که به خونه ی پدرم برگشتیم، پدرم رو دیدیم که با چشم های گرد شده از وحشت به رو به رو خیره شده و مرده.

جانان هم کنارش نشسته بود و کف دو دستش رو روی قفسه ی سینه ی پدرم گذاشته بود و زیر لب چیزی رو تند تند می خوند.

متاسفانه اون روز خاله شهین هم باهامون بود. شروع کرد به جیغ و داد کردن. جانان وحشت زده از جاش پرید. پشت سر هم قسم می خورد که قصد داشته پدرم رو برگردونه. اما خاله شهین باورش نشد.

اون تو تمام اقوام و محله پخش کرد که جانان روح شیطانی داره. اما جانان قسم می خورد که تو مرگ پدرم دخالتی نداشته.





هنوز یک هفته از مرگ پدرم نگذشته بود که خونه ی ما توسط همسایه ها سنگ سار شد. همه از ما خواستند اون محله رو ترک کنیم. می گفتند ما شوم هستیم و یک شیطان رو تو خونه مون پرورش می دیم.

به ناچار مجبور به مهاجرت به این روستا شدیم. اما این خبر عین برق و باد بین اهالی روستا پخش شد. مردم روستا از ما خواستند از این جا بریم، اما ما قسم خوردیم که جابان رو تو خونه زندانی می کنیم و اجازه نمی دیم به هیچ عنوان پاشو تو روستا بذاره.

بارمان که تا حدودی پازل ذهنش مرتب شده بود، زیر لب پرسید:

-پس برای همین عموی من اون روز جانان رو زد؟

جابان نم زیر چشمش را با پشت دستش پاک کرد و گفت:

-آره، و اگه شما نمی رسیدین خدا می دونست چه بلایی سر اون می اومد.

ناگهان یاد حرف های جانان افتاد. آب دهانش را با ترس قورت داد و گفت:

-آقا بارمان می شه ازتون یک سوال بپرسم؟

نگاه خیره ی بارمان به او، نشان دهنده ی این بود که منتظر سوالش است. بی مقدمه پرسید:

romangram.com | @romangram_com