#شیطان_صفت_پارت_52
من هم متقابلا پوزخند زدم و گفتم:
-مطمئنی برای اولین باره که من رو می بینی؟
از کلام محکمم جا خورد، گامی به عقب برداشت و گفت:
-قسم می خورم که تا به حال ندیدمت.
به چهره ی تک تک شان که ترس را نشان می داد، نگاه کردم و گفتم:
-بهتره قسم دروغ نخورید. ما در گذشته بارها و بارها هم دیگه رو دیدیم.
سپس به بارمان که بر خلاف بقیه نگاهش نسبت به من لبریز از نفرت نبود، زل زدم و ادامه دادم:
-شما همه، یک روزی هم بازی هم دیگه بودین. منم تو محل شما زندگی می کردم. اما همیشه توسط شماها و خانواده هاتون تحقیر می شدم. یادتون میاد؟
همه متعجب به یک دیگر نگاه کردند و هر یک چیزی گفت:
-نه چطور ممکنه؟
-یعنی من و تو هم محلی بودیم؟
-داری دروغ می گی!
-ما هم دیگه رو نمی شناسیم.
و.....
تنها آن وسط، بارمان بود که در سکوت مرا می نگریست. و من زیر نگاهش احساس عجیبی داشتم. خیلی دوست داشتم از او بپرسم قدرت ماوراءالطبيعی اش چیست، اما دوست نداشتم از نظر او من یک دختر فضول به نظر برسم.
بالاخره، هم همه ها خوابید، اما فریاد شایان، مرا از جا پراند:
-به فرض هم ما تو بچه گی تو رو عذاب دادیم، چرا تاوانش رو باید مهسای من پس می داد؟ چرا اون باید می مرد؟
نیشخندی زدم و گفتم:
-فقط اون نیست، همه تون قراره بمیرید!
به راحتی، وحشت را در نگاه شان تشخیص دادم.
قبل از همه، النا به خودش آمد. در حالی که اشک در کاسه ی چشمش می جوشید، گامی به سمتم برداشت و با لحنی که بغض را فریاد می کشید، گفت:
romangram.com | @romangram_com