#شیطان_صفت_پارت_53


-چرا داری این جوری انتقام می گیری؟ ازت خواهش می کنم دست بردار.

در چشمانش خیره شدم و با تحکم گفتم:

-اگه می تونی، بچه گی مو بهم برگردون. اون وقت ولتون می کنم.

عربده ی شایان، باعث شد چند ثانیه چشمانم را ببندم:

-مگه تو می تونی مهسای من رو برگردونی؟

چشمانم را باز کردم و با پوزخند گفتم:

-هر وقت تونستی من رو برگردونی به دوران کودکیم، من هم مهسای تو رو برمی گردونم.

بارمان که تا آن لحظه فقط یک ناظر در جمع ما بود، گفت:

-این کار از عهده ی همه ی ما خارجه. اما من بهت قول می دم که کمکت کنیم حداقل آینده ات تباه نشه.



به چشمان زیبا و کشیده اش نگاه کردم. او چه می گفت؟ چگونه می خواست آینده ام را بسازد؟

طرلان که گویا سکوت مرا مبنی بر رضایتم برداشت کرد، با لحنی که امید در آن موج می زد، گفت:

-ازت خواهش می کنم قبول کن، قسم می خورم تا آخرین نفسم برای ساختن آینده ات تلاش کنم.

نیشخندی زدم و گفتم:

-از کجا می دونی آخرین نفست همین امروز نیست؟

چشمانش گرد شد و دست های سپهر مشت. پشتم را به آن ها کردم و گفتم:

-خودم این قدرت رو دارم که آینده ام رو بسازم، به کمک شما نیازی ندارم. شما اگه عرضه دارید، گذشته ی من رو بسازید.

و خواستم به سمت خروجی باغ بروم که ناگهان درد وحشتناکی پس سرم پیچید. به قدری زیاد بود که جیغ بلندی زدم و روی دو زانو هایم فرود آمدم.

صدای هم همه ای را پشت سرم شنیدم، و فریاد بلند بارمان که گفت:

-چی کار کردی تو؟

دستم را به سختی بالا آوردم و پس سرم گذاشتم که مایع گرم و لزجی را احساس کردم.


romangram.com | @romangram_com