#شیطان_صفت_پارت_50

-لطفا تو این جا بمون.

با چشمان گرد شده گفت:



-ولی من اومدم تا بهت کمک کنم. اگه برات مشکلی پیش اومد چی؟

-نگران نباش، من خودم می تونم از خودم دفاع کنم.

-مگه نمی گی قدرت اون از تو بیشتره؟

-خوب آره، چطور؟

-پس تو نمی تونی با قدرتت در مقابل او بایستی.

پوزخندی زدم و گفتم:

-فکر کن وقتی من در مقابل اون بی دفاعم، پس تو که هیچ سلاحی نداری چطوری می خوای باهاش مبارزه کنی؟

اخم هایش در هم شد و سرش را پایین انداخت. اصلا دوست نداشتم او را تحقیر کنم. نیت قلبی ام نیز این نبود. اما این تنها راهی بود که می توانستم او را داخل ماشین نگه دارم. خدا می دانست داخل آن مزرعه چه چیزی در انتظارم است.

از ماشین پیاده شدم و به سمت آن مزرعه رفتم. به محض ورودم، توجهم به سمت سه پسر و سه دختر که به حالت کلافه مشغول قدم زدن در مزرعه بودند، جلب شد.

نگاهم میان جمعیت چرخید و در آخر، روی چهره ی زیبای بارمان که با تحکم در مزرعه راه می رفت، نشست.

چند ثانیه به او خیره بودم که ناگهان صدای دختری را شنیدم:

-اومد!

توجه همه ابتدا به سمت آن دختر، و سپس به سمت من جلب شد. بارمان قبل از بقیه به سمتم آمد و در حالی که لبخندی مملو از استرس روی لب هایش نشسته بود، گفت:

-خوش اومدی جانان.

سپس به جمعیتی که دورم را احاطه کرده بود اشاره ای کرد و گفت:



-ما همه منتظرت بودیم.

چشمانم را میان جمعیت چرخاندم. ابتدا، دو دختری که شباهت بیش از حدی به یک دیگر داشتند، کنار هم ایستاده بودند که به نظر می رسید النا و یسنا باشند. یسنا به شدت بازوی النا را میان انگشت هایش گرفته بود و می فشرد. دختر بعدی که کنار آن ها ایستاده بود، طرلان بود. کنارش سپهر و بعد شایان که با نگاه مملو از خشم مرا می نگریست، و در نهایت بارمان.

در نگاه همه، می شد نگرانی را خواند. اما چشمان شایان فقط خشم را زبانه می کشید.

romangram.com | @romangram_com