#شیطان_صفت_پارت_49
پوزخندی زدم و گفتم:
-به نظر نمی رسه که اون بخواد به من آسیب بزنه.
سپس به سمت جابان چرخیدم و ادامه دادم:
-باید برم سر اون قرار تا بفهمم قدرت بارمان چیه.
از جایش برخواست و با تحکم گفت:
-پس من هم باهات میام.
سریع گفتم:
-نه نیازی نیست.
چشمانش را ریز کرد و پرسید:
-چرا؟
-ممکنه اون جا خطری باشه.
شانه هایش را به نشانه ی بی خیالی بالا انداخت و گفت:
-برام مهم نیست، اگه خطری باشه، بهتره برای هر دو مون باشه. نمی تونم اجازه بدم خواهرم بره تو دل خطر، اونوقت من توی خونه جلوی تلویزیون روی کاناپه نشسته باشم.
لبخندی از آن همه محبت برادرانه اش که به تازگی برایم خرج می کرد، روی لب هایم نشست. او که لبخند من را پای راضی بودنم از حضور او در جمع خودم و بارمان برداشت کرد، به سمت در اتاق دوید و گفت:
-راس ساعت چهار حاضر باش.
سپس از اتاق بیرون زد. اما من هم چنان با لبخند جای خالی اش را می نگرستیم.
****
در جاده ی پر پیچ و خم روستا حرکت می کردیم. مسیری که جابان در آن می راند، برایم آشنا بود. ظاهرا بارمان مرا به مزرعه ی عمویش دعوت کرده بود. فقط امیدوارم این بار با آن مردک رو به رو نشوم وگرنه خدا می دانست چه بلایی سرش می آوردم.
با توقف ماشین، چشمم خورد به سه ماشین مدل بالایی که مقابل مزرعه پارک شده بود. نیشخندی روی لب هایم نشست. پس سر و کله آن بچه پولدار های مزخرف بالاخره پیدا شد.
قبل از پیاده شدن، رو به جابان گفتم:
romangram.com | @romangram_com