#شیطان_صفت_پارت_47


با صدای باز و بسته شدن در، سرم را به آرامی بالا آوردم و به جابان که وارد اتاق شده بود و با شک و تردید نگاهم می کرد، چشم دوختم.

گامی به سمتم برداشت و محتاطانه پرسید:

-تو با این پسره چه سر و سری داری؟

با چشمان گرد شده نگاهش کردم و او ادامه داد:

-گفت می خواد برای بعد از ظهر باهات قرار بذاره.

یک تای ابرویم را بالا انداختم و پرسیدم:

-چه قراری؟

-جواب این سوال رو تو می دونی نه من.

اخم هایم در هم شد. او باز قصد داشت تهمت جدیدی به من بزند. سر جایم ایستادم و عصبی گفتم:

-ببین، من نمی دونم راجع به چی داری حرف می زنی. حتی نمی دونم دلیل این قرار مسخره چیه. باید برم اونجا تا از موضوع مطلع شم.

به سمتم آمد و با احتیاط شانه هایم را در دست هایش گرفت و گفت:



-ببین جانان، به خوبی می دونم که من و تو رابطه ی صمیمانه ای مثل بقیه ی خواهر و برادر ها باهم نداشتیم! ولی الان ازت می خوام هرچی راجع به این پسر می دونی بهم بگی. دوست ندارم خدای نکرده بلایی سرت بیاد.

خودم را از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم:

-اون یکی از دوستان قدیمی ماست. محله ی قبلی که توش زندگی می کردیم، بارمان از بچه های اون محله بود.

کنجکاو گفت:

-خوب، دیگه؟

-پزشکه.

-این رو که خودم هم می دونم.

-همین ها رو می دونم.

پوزخندی زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com