#شیطان_صفت_پارت_46
-ولی چرا؟
-چی چرا؟
-چرا دارین یک تعداد جوون رو بی دلیل نابود می کنید؟
نیشخندی زدم و گفتم:
-اونا دارن مجازات می شن.
یک تای ابرویش را بالا انداخت و ناباور گفت:
-مجازات؟
-بله، مجازات گناهی که حدود ده پونزده سال پیش انجام داده بودند.
-چه گناهی؟
پشتم را به او کردم و گفتم:
-این مهم نیست، اما شما بهتره بدونید که شما هم عضو همون گروه بودین. شما هم قرار بود مثل اونا مجازات شین.
سپس نیم رخم را به سمتش چرخاندم و از گوشه ی چشم به او که دیگر رنگی در صورتش باقی نمانده بود، نگاه کردم و گفتم:
-منتهی چون به من کمک کردین و پای شکسته ام رو گچ گرفتین، شما رو فاکتور گرفتم.
سپس همان طور که به سمت خانه می رفتم، ادامه دادم:
-به اون پنج نفر هم بگین اگه دوست دارن من دست از سرشون بردارم، واسطه ای نفرستند. خودشون بیان سروقتم!
قبل از آن که به خانه برسم، صدای فریاد او را شنیدم:
-می شه حداقل بگین گناه ما چیه که باید این جوری مجازات شیم؟
به سمتش چرخیدم و در چشمان مشکی رنگش زل زدم. برق نگاهش آد م را می ترساند، به خوبی قدرت او را حس می کردم، قدرتی که ظاهرا هرگز توان مقابله با آن را نداشتم.
بدون آن که جوابی به او بدهم، وارد خانه شدم. جابان با کنجکاوی نگاهم می کرد، اما من بی توجه به او، به سمت اتاقم رفتم. چون دوست داشتم در تنهایی تمرکز کنم تا ببینم آن ها چه قصد و غرضی دارند.
روی تخت نشستم و کلاهم را از سرم کشیدم. سپس دست هایم را لابه لای موهایم فرو بردم و آه عمیقی کشیدم.
در این مدت، واقعا از نوشتن آن رمان لذت بردم چون داشتم تک تک آن ها را عذاب می دادم. اما نمی دانم چرا حالا تقریبا از کرده ی خودم پشیمان بودم. شاید بارمان با آن قدرتش مرا این گونه پشیمان کرده بود. اما دیگر کار از کار گذشته بود، و من تقریبا نیمی از راه انتقامم را رفته بودم.
romangram.com | @romangram_com