#شیطان_صفت_پارت_45
اما زیاد به حرفی که می زدم، اعتماد نداشتم. چون در بارمان انرژی مخفیانه ای را احساس کرده بودم. انرژی داغ مثل کوره آتش!
به سمت در خروجی خانه رفتم و بیرون زدم. مقابل در ورودی مزرعه، بارمان را دیدم در حالی که مشغول ور رفتن با گوشی موبایلش بود، به دیوار کنار مزرعه تکیه زده بود و یک دستش در جیب شلوار جینش بود.
با دیدن آن ژست زیبایش، لبخندی روی لب هایم نشست و چند دقیقه ای محو او بودم.
ظاهرا سنگینی نگاهم را حس کرد، زیرا سرش را بالا آورد و نگاهش را به من دوخت. سریع سرم را زیر انداختم و به سمتش رفتم.
گوشی اش را در جیبش گذاشت، دست به سینه مقابلش ایستادم و با اخم ظریفی پرسیدم:
-با من چی کار داشتین؟
به بازوهایم که در هم گره خورده بود، نگاه کرد و گفت:
-می خواستم راجع به یک موضوعی با شما حرف بزنم.
-چی؟
-یک رمانی تو فضای مجازی پخش شده. رمان عجیبی که اسم نویسنده اش شیطان صفته و شخصیت های داستانش، در اصل شخصیت های واقعی تو دنیای واقعی هستند.
پوزخندی زدم و گفتم :
-خوب؟
بالاخره نگاهش را به چشمانم دوخت و پرسید:
-شما نویسنده ی اون رمانید، درسته؟
دستانم را پایین انداختم و صادقانه گفتم:
-بله، منم.
ترس در نگاهش مشهود بود، و من لذت می بردم از آن که مردی به آن سن از من می ترسد! کم کم او ده سال از من بزرگ تر بود، و این بود که داستان مرا جذاب کرده بود!
آب دهانش را با ترس قورت داد و پرسید:
romangram.com | @romangram_com