#شیطان_صفت_پارت_44

-سلام، با جانان خانم کار دارم.

احساس کردم که اخم های جابان در هم شد. سپس پرسید:

-چه کاری؟

-خصوصیه، باید با خودشون حرف بزنم.

قبل از آن که به جابان فرصت دهم غیرت برادرانه اش را سر بارامان خالی کند، گفتم:

-بفرمایید.



توجه بارامان و جابان به من جلب شد.

بارمان گامی به سمت خانه برداشت و گفت:

-سلام جانان خانم.

سرم را به نشانه ی سلام تکان دادم و او ادامه داد:

- باید باهاتون حرف بزنم.

-چه حرفی؟

کوتاه جابان را نگریست سپس گفت:

-اگه می شه بیاین تو مزرعه تا راحت تر حرف بزنیم.

به خوبی می دانستم راجع به چه چیزی می خواهد با من حرف بزند، اما درک نمی کردم که چرا جای بقیه او به سراغ من آمده بود! الان توقع داشتم آن بچه ها به این جا بیایند و مقابل جابان به پایم بیفتد و برای زنده ماندن التماس کنند. اما انگار بارمان تمام نقشه های مرا خراب کرده بود.

به ناچار گفتم:

-الان آماده می شم.

سپس به سمت اتاق خوابم رفتم. پالتوی بلند مشکی رنگی را پوشیدم و کلاهی سرم کردم و از اتاق خارج شدم. مقابل در، سینه به سینه ی جابان شد. با اخم و نگرانی آشکاری پرسید:

-از این پسر مطمئنی که می خوای باهاش بری؟

لبخندی زدم و گفتم:

-نگران نباش، من افکار همه رو می خونم. اون آسیبی به من نمی زنه.

romangram.com | @romangram_com