#شیطان_صفت_پارت_43


-نیازی نیست نگران باشی، هیچ وقت تو رو نفرین نمی کنم. پس بیخود عذرخواهی نکن.

صدای قورت دادن آب دهانش را شنیدم، سپس گفت:

-نه به خاطر این عذرخواهی نکردم. اون شب تو اون عصبانیت حرف اشتباهی زدم. هرکسی هم ندونه، من می دونم که تو مرگ بابا تو هیچ دخالتی نداشتی.

سپس دستم را در دست گرفت و برادرانه ادامه داد:

-اون شب واقعا دیونه شده بودم. ببخشید، منظوری نداشتم.

دستم را به آرامی از میان دستش بیرون کشیدم و گفتم:

-بخشیدمت.

آهی کشیدم و ادامه دادم:

-اگر نمی بخشیدمت، ممکن بود از روی عصبانیت نفرینت کنم و بلایی سرت بیاد. همون لحظه بخشیدمت.

لبخندی روی لب هایش نشست. سرم را به شانه اش نزدیک کرد و همان طور که مشغول نوازش موهایم بود، گفت:

-ای کاش می تونستم دهن مردمی که پشت سرت حرف می زنند رو ببندم. آخه اصلا به تو میاد که روح شیطانی داشته باشی؟ متاسفم برای کسانی که همچین فکری راجع به تو می کنند.

از حرکتش شوکه شده بودم. باورم نمی شد که برادرم سرم را روی شانه اش گذاشته باشد. در تمام این سال ها هیچ گاه محبت برادرانه ی او را حس نکرده بودم. اما حالا، به خوبی آن را حس می کنم. سرم را به سینه اش نزدیک کردم و عطر تنش را به ریه هایم کشیدم. او که انگار متوجه این کارم شد، بدون هیچ اعتراضی سر جایش باقی ماند.



شاید اگر کسی ما را می دید، مرا یک دختر عقده ای محسوب می کرد. اما واقعیت این بود که من تازه داشتم برادرم را حس می کردم، برای اولین بار بود که آغوش او را لمس کردم، من داشتم خواهرانه هایم را گدایی می کردم.

نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگویم که زنگ در به صدا در آمد. جابان مرا از خودش جدا کرد و گفت:

-حتما مامانه.

سپس از جایش برخواست و به سمت در رفت. چشمانم را بستم و تمرکز کردم تا بفهمم چه کسی پشت در است. اما به جای آن که کسی را ببینم، یک انرژی عجیبی را پشت در احساس کردم. انرژی که حتی من هم در برابرش بی قدرت بودم. نه می توانستم تشخیص دهم آن انرژی خوب یا بد، نه می توانستم ببینم آن فردی که چنین انرژی دارد، کیست!

سریع از جایم برخواستم و به سمت جابان دویدم تا ازش بخواهم در را باز نکند، اما او قبل از رسیدن من، در را باز کرده بود. با دیدن بارمان پشت در، چشمانم گرد شد. او این جا چه می خواست؟ اصلا مگر او انرژی فوق العاده ای دارد؟ پس چرا در دیدار اول آن را احساس نکردم؟

متحیر، خیره به بارمان بودم که هنوز متوجه حضور من نشده بود، که جابان پرسید:

-سلام بفرمایید، امری دارین؟

نفس عمیقی کشید و باز دمش را پر غیظ بیرون داد، سپس گفت:


romangram.com | @romangram_com